افسانۀ وفا
داستان روحالله
قسمت ششم
ساعت سه نیمه شب 15 خرداد
مأمورهای ساواک ریختند خانۀ حاج
آقا روح الله.آن شب خانۀ پسرش،
مصطفی،بود؛خانۀ روبهرویی.مأمورها
اینرانمیدانستند.خادم خانه را کتک
زدند که بگویدآقای خمینی کجاست.
سرو صدا را که شنید،آمد بیرون.
گفت:«روح الله خمینی منم.اینهارا چرا
میزنید؟این وحشیگریها چیست که
میکنید؟»
برگشتند پشت سرشان را نگاه کردند،
قامت راست روح الله خمینی را دیدند
که با قدمهای محکم طرفشان میآمد.
بریده بریده گفتند:«ارادت داریم.همه
مؤمنیم.کسی را نمیزنیم.او را بردند
سوار ماشین کردند که ببرند تهران.از
کنار چاه نفت قم رد شدند،آتش چاه
نفت را که دید،گفت:«ما داریم فدای
این نفت میشویم.»
توی ماشین هر طرفش،یک نفر
نشسته بود.پایشان تکان میخورد
و به کف ماشین میخورد.گفت:
«چرا حالتان این طور شده؟»گفتند:
«میترسیم مردم بفهمند شما را
گرفتهایم»دستش را گذاشت روی
پایشان و گفت:«من با شما هستم.شما
مضطرب نباشید.» توی راه وقت نماز
صبح شد.بهشان گفت ماشین را نگه
دارند تا نماز بخواند. جرأت نمیکردند
بایستند.گفت:«این قدر وحشت زده
و مضطرب نباشید.وسط این بیابان
کسی نیست که به شما تعرض کند.
ماشین را نگه دارید،شما هم نماز
بخوانید.شما ارتش کشور اسلامی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 179صفحه 10