مجله نوجوان 181 صفحه 11

انقلاب ایران است؛ انقلابی که حالا دیگر جدی شده بود. انقلابی‏ها مثل بهشتی و مطهری از ایران می‏رفتند دیدنش. اوضاع را می‏گفتند و راهنمایی می‏خواستند پیشنهاد کردند شورای انقلاب درست شود. اسم عده‏ای را دادند به امام، بعضی‏ها را قبول کرد و اسم بعضی‏ها را خط زد. هر روز نیم ساعت قدم می‏زد. گاهی تو بالکن و گاهی تو خیابانهای اطراف. نمی‏گذاشت کسی دنبالش برود. دیگران نگرانش می‏شدند، اما این چیزها او را نگران نمی‏کرد. قدسی رفته بود خانۀ یکی از اقوامش، از ساعتی که قرار بود برگردد دو ساعت گذشته بود. توی این دو ساعت، امام سه بار سراغش را گرفت. دفعۀ آخر پرسید نمی‏توانید وسیله‏ای پیدا کنید با خانم تماس بگیریم؟ قدسی که برگشت، اخمش باز شد. رفت رو به رویش نشست، گفت: «مرا دل نگران کردید.» هر وقت قدسی از در می‏آمد، می‏رفت استقبالش و به رویش می‏خندید. دخترها می‏گفتند خوش به حال خانم که شما این قدر دوستشان دارید. می‏گفت خوش به حال من که همسری مثل خانوم دارم. آمد توی آشپزخانه، یک پاکت پرتقال روی میز بود. به خانمی که مسئول خرید بود گفت چرا این قدر زیاد خریده‏اید، او گفت امروز ارزان بود، دو کیلو خریدم تا سه چهار روز میوه داشته باشیم. آقا گفت امروز که ارزان‏تر بود، فقیرهای این جا هم می‏توانستند بخرند، شما که بیشتر خریدید شاید به آنها نرسد. اسراف هم کردید. ببرید پس بدهید. مسئول خرید به پرتقالها نگاه کرد. سرش را انداخت پایین، گفت پس نمی‏گیرد چه کار کنیم؟ گفت پوست بکنید و پرپر کنید، شب بیاورید توی صف نماز جماعت به مردم بدهید، شاید این طوری خدا از گناه شما بگذرد. هر روز ترجمۀ خلاصۀ اخبار را برایش می‏بردند. می‏دانست ایران جای امنی نیست. دیگران هم می‏گفتند صلاح نیست الان به ایران برگردید. یازده بهمن همه را جمع کرد. از زحمتهایشان تشکر کرد. برایشان دعا کرد و گفت می‏خواهد فردا برگردد. آخر حرفش هم این بود که «شما با این هواپیما همراه من نباشید، چون احساس خطر می‏کنم. بگذارید این خطر تنها برای من باشد.» کمیتۀ استقبال، برای آمدن برنامه‏ریزی کرده بود. قرار بود بروند بهشت زهرا. مسیر فرودگاه مهرآباد تا بهشت زهرا پر از جمعیت بود. فقط تهرانی‏ها نبودند، خیلی‏ها از شهرهای دیگر آمده بودند امام را ببینند. سوار ماشین بلیزر بود، ماشین لابه لای جمعیت گم شده بود. مردم از دستگیره‏های ماشین آویزان می‏شدند. خودشان را دنبال ماشین می‏کشیدند یا روی کاپوت سوار می‏شدند. راننده، خیابان را نمی‏دید. توی بهشت زهرا دیگر ماشین خاموش کرد. هلی کوپتر آمد و امام را برد جایی که آماده بودند سخنرانی کند. از بهشت زهرا رفت مدرسه رفاه و بعد مدرسۀ علوی. اتاقهای مدرسه را فرش کرده بودند. هر روز می‏آمد کنار پنجره و برای مردمی که توی حیاط مدرسه و کوچه جمع شده بودند دست تکان می‏داد، بچه‏ها را با سختی می‏فرستادند جلو تا سرشان دست بکشند. لباس و پارچه می‏دادند برایشان تبرک کند. ادامه دارد...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 181صفحه 11