مجله نوجوان 182 صفحه 30

مهدی طهوری یکی از آرزوها توی آسمان شایع شده بود خطر بزرگی زمین را تهدید می‏کند و فرشتۀ سبز دلش نمی‏خواست به زمین برود اما نمی‏توانست دستور خدا را نادیده بگیرد. خدا به فرشتۀ سبز مأموریت داده بود آرزوهای پسر کوچکی را در زمین برآورده کند. فرشته برای رسیدن به پسر در آسمان چهارم توی هوا ایستاده بود تا یکی از سنگهایی که دارد به زمین می‏رود او را سوار کند اما به هر سنگی اشاره می‏کرد، نمی‏ایستاد. آن قدر ایستاد و آن قدر به سنگها گفت «زمین، زمین» که خسته شد و تصمیم گرفت بدون سنگ برود. به پرواز درآمد و بالهایش را تکان داد و شیرجه زد به طرف زمین. سرعتش در مقابل سرعت سنگها خیلی پایین بود. این جوری خیلی طول می‏کشید اما اگر سنگی را گیر می‏آورد، در چشم به هم زدنی او را به زمین می‏رساند. دوباره ایستاد و به سنگها اشاره کرد و داد زد «زمین، زمین» اما باز هم هیچ سنگی برایش نایستاد. فرشته فکر کرد حالا که هیچ سنگی مسیرش به طرف زمین نیست لااقل تا آسمان اول برود و بقیه‏اش را تا زمین بال بزند. خسته و خرد داد زد «آسمان اول» و اولین سنگی که داشت پایین می‏رفت، برایش نگه داشت. فرشته سوار سنگ شد و تشکر کرد. بعد پرسید: «تو اتفاقاً به طرف زمین نمی‏روی؟» سنگ جواب داد: «من مسیرم مشتری است. می‏توانم تو را تا اول منظومۀ شمسی برسانم. نزدیکیهای مشتری که رسیدیم، پیاده شو و بقیه‏اش را پرواز کن. هیچ سنگی تو را به طرف زمین نمی‏برد.» فرشته پرسید: «چرا؟» سنگ گفت: «مدتها بود که سنگهای کوچک اجازه داشتند توی صحرا و اقیانوس یا حتی شهرها پایین بیایند اما حالا هیچ سنگی این اجازه را ندارد. شایع شده خدا بی‏خیال سنگهای کوچک شده و می‏خواهد با یک سنگ خیلی بزرگ یک دفعه کلک زمین را برای همیشه بکند.» فرشته فکر کرد: «پس خطر بزرگی که می‏گویند زمین را تهدید می‏کند، همین است!» چیزی نگذشت که سنگ ایستاد و فرشته را پیاده کرد و پیچید به سمت مشتری. فرشته هم بال و پر زد تا رسید به هوای زمین. روی بالش نشانی پسر کوچک را نوشته بود. نگاهی به نشانی کرد و خواند: «از وسط، شش بار بال زدن بلند و هشت بار بال زدن کوتاه به طرف شب.»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 182صفحه 30