وقت بخوای میمونم.»
پسرک گفت: «دومین آرزوی من
اینه که یک گاو داشته باشم که هم
شیر بده، هم بادکنک باشه.»
فرشته زیر لب گفت: «تو هم با این
آرزو کردنت.» بعد گفت: «توی حیاط
رو نگاه کن!»
یک گاو خال خالی توی حیاط بود و
یک سطل زیر پستانهایش. طنابی به
گردنش بود. فرشته گفت: «هر وقت
طنابش رو دستت بگیری، بادکنک
میشه. هر وقت طناب رو ول کنی، بر
میگرده همین جا. هر چه قدر هم دلت
بخواد میتونی اونو بدوشی. کار نداری
من برم؟»
پسرک گفت: «چرا! همین جا باش تا
من برگردم.»
چند دقیقه بعد،
پسرک طناب گاو را
میکشید و گاو مثل
بادکنک به هوا
میرفت. پسر از
توی حیاط رفت
توی کوچه و از توی
کوچه رفت توی خیابان.
دوستهایش که او را
دیدند دنبالش هورا
کشیدند و دویدند، بعد
پسرک طناب گاو را ول
کرد و همۀ دوستهایش را
دعوت کرد تا توی حیاط
با شیر تازۀ گاو از آنها
پذیرایی کند. پسرک فرشته
را هم فراموش نکرد و یک
لیوان شیر هم برای او آورد.
فرشته هم شیر را هول هولکی سر
کشید و گفت: «تو رو به خدا زودتر
همۀ آرزوهاتو بگو. من خیلی از زمین
میترسم.»
پسرک پرسید: «چرا؟»
فرشته گفت: «به تو مربوط نمیشه.
یه چیز آسمونیه.»
پسرک گفت: «پس آرزوی بعدی من
اینه که بفهمم تو چرا این قدر هولی!»
فرشته گفت: «خیلی وقته که دیگه
سنگهای کوچک به زمین نمیخورن.
توی آسمونها شایع شده خدا از دست
مردم زمین ناراحته و میخواد همه
سنگهای کوچک رو به یک سنگ
بزرگ تبدیل کنه و زمین رو از بین
ببره.»
پسرک گفت: «تو بیخود نگرانی. خدا
هیچ وقت چنین کاری نمیکنه.»
فرشته گفت: «هر کاری از دست خدا
بر میآد. ما چه میدونیم؟»
پسرک گفت: «حالا که این جور
شد، پس این هم آرزوی بعدی من.
من آرزو میکنم هیچ وقت هیچ سنگ
بزرگی به زمین نخوره. فقط سنگهای
کوچک بیخطر به زمین بیفتن.»
تا حرف پسرک تمام شد، یک سنگ
کوچک تلق افتاد کنار گاو. فرشته نفس
راحتی کشید و گفت: «خیالم راحت
شد.»
بعد رو به پسرک کرد و گفت:
«تو همه رو نجات دادی. همۀ آدمها
و حیوانات و گیاهان رو. همه و همه
رو.»
پسرک گفت: «من هم نجات
نمیدادم، نجات پیدا میکردن.
مطمئن باش. حالا آرزوی بعدی
رو گوش بده.»
و بعد آرزو کرد همۀ
میمونهای دنیا حرفهایش
را بفهمند و از او اطاعت
کنند. وقتی جوک تعریف
میکند، همه بخندند و
هیچ کسی تا آخر عمر او
را نبیند که دستش توی
دماغش است.
بعد هم فرشته را
مرخص کرد تا برود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 182صفحه 32