مجله نوجوان 185 صفحه 6

پانزده دقیقه فرصتشان هم تما شده بود . به همین خاطر دوباره به شکل قو از پنجره خارج شدند و رفتند . دختر هم جداً تصمیم گرفت برادرهایش را نجات دهد . هر چند به قیمت زندگی اش تمام شود . او کلبه را ترک کرد و دوباره به راهش ادامه داد و روی تنة درختی شب را گذراند . روز بعد مقداری گل ستاره جمع کرد . دوباره روی درخت رفت و شروع کرد به دوختن لباسها . او نمی خواست با کسی حرفی بزند و حوصلة خندیدن هم نداشت . سر جایش نشست و مراقب کارش بود . مدتی گذشت ، پادشاه آن کشور در جنگل سرگرم شکار بود . مأموران به سمت درخت رفتند . دختر را دیدند و گفتند : «تو کیستی ؟» ولی جوابی نشنیدند . - بیا پایین ، کاری باهات نداریم . وقتی با پرسش های خود او را تحت فشار قرار دادند ، گردنبند طلایی اش را برایشان انداخت و خیال کرد با آن راضی شان کرده است ولی آنها دست بردار نبودند . کمربندش را هم انداخت ولی باز هم فایده نداشت ، بند های جورابش را هم یکی پس از دیگری انداخت و بالاخره هرچه داشت و می توانست از آن دل بکند ، بخشید . دیگر چیزی برایش نمانده بود ، چز پیراهن ستاره ای کوچک . شکارچیان دست بردار نبودند . بالای درخت رفتند . دخترک را پایین آوردند و پیش پادشاه بردند . شاه پرسید : «تو کی هستی و روی درخت چه می کردی ؟» جوابی نشنید و به زبانهایی که می دانست از او سوال کرد ولی مثل ماهی صدایش در نمی آمد . چون خیلی زیبا بود . مهرش به دل شاه افتاد و علاقة عجیبی نسبت به او پیدا کرد . او را با خودش به قصر برد . وقتی لباس های گران قیمت به تن او رفت تازه زیبایی اش مشخص شد و مثل پنجة آفتاب درخشید ولی کلمه ای حرف نزد . شاه او را پشت میز ، کنار خودش نشاند . از سنگینی و تواضعش خوشش آمد تا جایی که گفت : «تنها همسر من اوست و با کسی جز او ازدواج نمی کنم .» و چند روز بعد تصمیمش را عملی کرد . پادشاه جوان ، مادر خوانده ای بد اخلاق داشت که با این وصلت موافق نبود . به همین خاطر به لحن بدی با ملکة نو عروس صحبت می کرد و می گفت : « از کجا معلوم که او اهل خلاف نیست ؟ حرف هم که نمی توانید بزند . به نظر من شایستگی چنین پادشاهی را ندارد .» سال بعد وقتی ملکه اولین بچه اش را به دنیا آورد ، در خواب ، دهان مادر را خون آلود کرد و ناجوانمردانه ، بچه را از او گرفت و مخفی کرد . بعد پیش

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 185صفحه 6