مجله نوجوان 187 صفحه 6

ماجراهای نسیم مهدی طهوری تولدت مبارک! یک روز چهارشنبه کلاس داشتیم. ساعت 3 و نیم عصر زنگ تفریح خورد و من و بچه‏ها آمدیم بیرون. توی راهرو داشتم می‏رفتم، پیچیدم توی سرسرا، دیدم یکی از بچه‏ها به اسم بهارک دارد درِ توالت معلمها را هل می‏دهد. گفتم: «چی کار داری می‏کنی؟» بهارک گفت: «برهانی این توئه. می‏خواد زودتر بیاد بیرون، من نمیذارم.» برهانی یک دختر قدبلند بود از بچه‏های رشتۀ دو و میدانی که خیلی هم توی رشته‏اش آدم موفقی بود. بهارک گفت: «تو هم بیا هل بده.» من هم گفتم: «باشه، ای ول!» بهارک هل می‏داد، من هل می‏دادم. دو تا از بچه‏ها هم روی پله‏ها نشسته بودند و هرهر به ما می‏خندیدند. برهانی از پشت در هل می‏داد و زور می‏زد که زودتر بیاید بیرون. این را هم بگویم که درِ توالت معلمها به تو باز نمی‏شد، به بیرون باز می‏شد. من به بهارک گفتم: «بهارک! اینکه داره هل میده یهو بکشیم کنار، با مخ بره تو پله‏ها.» بهارک گفت: «باشه!» تا رفتیم کنار، برهانی محکم به در کوبید اما بیرون نیامد. به جایش صدای تقّی شنیدیم و فهمیدیم که ‏ای وای، در چفت شده. بهارک به قدری محکم فشار داده بود که لبۀ در غُر شده بود و در دیگر باز نمی‏شد. شروع کردیم به کشیدن در. من بکش، بهارک بکش. بهارک گفت: «چی کار کنیم؟ وا نمی‏شه.» من فکری به نظرم رسید. ایستادم دستگیره را گرفتم و به بهارک گفتم پشت مرا بگیرد. آن دوتایی هم که روی پله‏ها نشسته بودند آمدند و یکی پشت بهارک را گرفت و یکی پشت آن یکی را. به بچه‏های دیگر هم گفتیم، هفت هشت ده نفر پشت سر هم ایستادیم، در را بکشیم تا باز

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 187صفحه 6