ماجراهای نسیم
مهدی طهوری
تولدت مبارک!
یک روز چهارشنبه کلاس داشتیم. ساعت 3 و نیم عصر زنگ تفریح خورد و من و بچهها آمدیم بیرون. توی راهرو داشتم میرفتم، پیچیدم توی سرسرا، دیدم یکی از بچهها به اسم بهارک دارد درِ توالت معلمها را هل میدهد.
گفتم: «چی کار داری میکنی؟» بهارک گفت: «برهانی این توئه. میخواد زودتر بیاد بیرون، من نمیذارم.» برهانی یک دختر قدبلند
بود از بچههای رشتۀ دو
و میدانی که خیلی
هم توی رشتهاش
آدم موفقی بود. بهارک گفت: «تو هم بیا هل بده.» من هم گفتم: «باشه، ای ول!» بهارک هل میداد، من هل میدادم. دو تا از بچهها هم روی پلهها نشسته بودند و هرهر به ما میخندیدند. برهانی از پشت در هل میداد و زور میزد که زودتر بیاید بیرون. این را هم بگویم که درِ توالت معلمها به تو باز نمیشد، به بیرون باز میشد. من به بهارک گفتم: «بهارک! اینکه داره هل میده یهو بکشیم کنار، با مخ بره تو پلهها.» بهارک
گفت: «باشه!» تا رفتیم
کنار، برهانی محکم
به در کوبید اما
بیرون نیامد. به
جایش صدای تقّی شنیدیم و فهمیدیم که ای وای، در چفت شده. بهارک به قدری محکم فشار داده بود که لبۀ در غُر شده بود و در دیگر باز نمیشد. شروع کردیم به کشیدن در. من بکش، بهارک بکش. بهارک گفت: «چی کار کنیم؟ وا نمیشه.» من فکری به نظرم رسید. ایستادم دستگیره را گرفتم و به بهارک گفتم پشت مرا بگیرد. آن دوتایی هم که روی پلهها نشسته بودند آمدند و یکی پشت بهارک را گرفت و
یکی پشت آن یکی را. به
بچههای دیگر هم گفتیم،
هفت هشت ده نفر
پشت سر هم ایستادیم،
در را بکشیم
تا باز
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 187صفحه 6