مجله نوجوان 187 صفحه 7

شود. همینطور که داشتیم می‏کشیدیم یهو دستگیرۀ در آمد توی دست من و همه پخش و پلا شدیم. حالا همه توی فکر بودیم که چه جوری برهانی را بیاوریم بیرون. در همین لحظه‏هایی که داشتیم فکر می‏کردیم، یکی از دفتردارها سرو کله‏اش پیدا شد و داد زد: «چی کار دارین می‏کنین؟ چه قدر شلوغ می‏کنین!» بالای درِ توالت معلمها شیشه داشت. یکهو چشم دفتردار به شیشه افتاد که برهانی داشت از پشتش نگاه می‏کرد. برهانی هرجوری بود بالا رفته بود و از پشت شیشه داشت می‏گفت که مرا بیاورید بیرون. دفتردار وا رفت. گفت: «این کیه؟» گفتیم: «برهانی. گیر کرده.» گفت: «خب، شما برید سرکلاستون.» من گفتم: «این جوری که نمی‏شه.» گفت: «چرا می‏شه. برید سرکلاستون.» اومدیم سرکلاس و معلم آمد. از قضا این معلم، برهانی را خیلی دوست داشت. تا رسید پرسید: «برهانی کو؟» و ما برایش ماجرا را تعریف کردیم. معلم چیزی نگفت و درس را شروع کرد که یکهو صدا آمد. برهانی داشت می‏کوبید به در، گرومپ گرومپ. نگو دفتردار هم رفته سراغ کار خودش که چی؟ که برهانی را تنبیه کند. من و یکی از بچه‏ها اجازه گرفتیم برویم سراغ سرایدار مدرسه. سرایدار هم یک سری وسایل برداشت و با ما آمد و شروع کرد به باز کردن پیچها و درآوردن چفتها. تو این فاصله ما رفتیم سرکلاس. از توی کلاس صدای تق و توق کارهای سرایدار می‏آمد. صدا که افتاد، من اجازه گرفتم که نگاه کنم. دیدم سرایدار تمام چفتهای در را باز کرده اما در باز نشده و از خودش هم خبری نیست. رفتم طبقۀ پایین، خانه سرایدار. بازی ایران و کاستاریکا بود و بچه‏هایی که کلاس نداشتند توی خانۀ سرایدار فوتبال نگاه می‏کردند. سراغ سرایدار را گرفتم، گفتند: «نمی دونیم. اومد بالا.» در همین حین درِ مدرسه را زدند. دویدم رفتم در را باز کردم. زن سرایدار بود که با یک مرد هیکلی آمد تو. مرد هیکلی قفل‏ساز بود. بردیمش دم توالت. با صدای کلفتی گفت: «خانوم! من خودمو بندازم روی این در، این در وا نمیشه که. چیکار کردین با این در؟» من دیگر رفتم سرکلاس و برای بچه‏ها خبر بردم که قفل­‏ساز آمده. زنگ خورد و همه جمع شدیم دور توالت اما هنوز در باز نشده بود. دوباره رفتیم سرکلاس که وسطهای کلاس صدای تق و توق قفل‏ساز قطع شد. چند لحظه بعد برهانی با قیافۀ آویزان در زد و آمد تو کلاس. بعد یک دفعه زد زیر گریه. گفتیم: «چرا گریه می‏کنی؟» دلش پر بود، گفت: «دفتردار بهم تیکه انداخته. گفته تولدت مبارک!» من گفتم: «شاید از دست من و بهارک ناراحتی!» اشکهایش را پاک کرد. بعد خندید و گفت: «نه بابا! شوخی بود دیگه. شوخی که ناراحتی نداره.»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 187صفحه 7