- نباش، زیرزمین کاملاً خشکه.
فرید گفت: «کاترین، کاترین؛ تو باید مراقب میبودی که سوسیس دزیده نشه، نوشابه تو زیرزمین راه نیفته و بهترین آردهامون روی اون پاشیده نشه.»
- من چه میدونستم؟ کاشکی اینو قبلاً بهم میگفتی.
مرد پیش خود فکر کرد: «مرد حسابی! تو باید بیشتر دقت کنی. اون حواس درستی نداره.»
بعد تمام پولهایش را جمع و جور کرد، آنها را به طلا تبدیل کرد و به کاترین گفت: «ببین خانم، اینا خروس قندیاند. من میخوام اونارو تو ظرف بذارم و تو طویله زیر آخور گاو چال کنم. نکنه به اونا دست بزنی.»
- چشم، دیگه حرفتو فراموش نمیکنم.
وقتی فرید از خانه بیرون رفت، دست فروشها به روستا آمدند و کاسه و ظرفهای گلی خود را برای فروش عرضه کردند و از زن جوان خواستند که او هم چیزی بخرد.
خانم گفت: «من پولی ندارم و نمیتونم چیزی بخرم. اگه خروس قندی به دردتون میخوره، حتماً باهاش چیزی میخرم.»
- خروس قندی؟بیارید ببینیم.
-من اجازۀ نزدیک شدن به اونو ندارم. خودتون برید آغل، زیر آخور گاو رو بکنید و خروس قندیهای زرد رو پیدا کنید.
فروشندگان کلاهبردار، از خدا خواسته رفتند، آن جا را کندند و طلاها
را بیرون آوردند. چند تایی ظرف و کاسۀ بیارزش هم جا گذاشتند و فرار کردند. کاترین مدتی در این فکر بود که چگونه میتواند از ظرفها استفاده کند. آشپزخانه که نیازی به آنها نداشت. همه را به حیاط برد و به عنوان تزیین روی نردههای اطراف گذاشت. وقتی فرید آمد و دکور جدید را دید گفت: «کاترین عزیز، چه کار کردی؟»
- فرید جان، در مقابل خروس قندیهای زرد رنگ که زیر آخور گاو پنهان کرده بودی، اینا رو خریدم. مطمئن باش، من خودم اونجا نرفتم، دست فروشها خودشون زمین رو کندند و اونا رو درآوردند.
- ای وای، اونا خروس قندی نبود، طلا بود!
- آخه من که نمیدونستم؛ تو باید اینو به من میگفتی.
کاترین لحظهای فکر کرد و گفت: «باید دنبال دزدها بریم.»
با خودت مقداری کره و پنیر بردار تا در راه چیزی برای خوردن داشته باشیم.
آنها به راه افتادند. چون فرید پاهای قویتری داشت جلو میرفت. زن پیش خود گفت: «برای من بهتر شد. موقع برگشتن به همین اندازه جلوترم.» به تپهای رسید که روی شانههای چپ و راستش جای چرخ گاری مانده بود. گفت: «کی پوست زمینو شکافته و اونو زخمی کرده. اون بیچاره به این زودیها خوب شدنی نیست!» بعد با قلبی مهربان، کره را برداشت و چپ و راست شیارها را چرب کرد.
در این حال، پنیری از جیبش درآمد و قل خورد و رفت پایین. کاترین گفت: «من که نمیتونم برگردم، پنیر دیگری رو به دنبالش میفرستم تا اونو برام بیاره.» بعد پنیر دیگری را برداشت، قل داد، رفت پایین ولی پنیرها دیگر بالا نیامدند. پنیر سوم را فرستاد، فکر کرد که اونا جمعشون جمعه و تنهایی رو دوست ندارند. وقتی از آن سه خبری نشد، گفت: «ممکنه سومی راهو پیدا نکرده و گم شده. چهارمی رو میفرستم که اونا رو صدا کنه.» چهارمی هم بهتر از سومی نبود. کاترین
نگران شد. پنجمی و ششمی را
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 187صفحه 13