مجله نوجوان 187 صفحه 15

- بر آدم پست فطرت لعنت، بریز! او نوشابه را هم بر سر و روی دزدان پاشید. آنها گفتند: «چیزی نیست. قطره‏های شبنم صبحگاهی است که به صورتمان می‏نشیند.» بالاخره کاترین فکر کرد: «شاید این لنگه دره که اینقدر سنگینه.» بعد گفت: «فرید، من می‏خوام در رو بندازم.» - نه کاترین جان، حالا وقتش نیست. ممکنه کارمونو خراب کنه. - ای وای فرید، دیگه چاره‏ای ندارم. خیلی اذیتم می‏کنه. - نه کاترین جان محکم نگهش دار. - دیگه نمیشه فرید، دارم اونو میندازم. فرید با عصبانیت گفت: «آه، بر شیطون لعنت، بنداز.» او در را با شدت انداخت. دزدها ترسیدند و گفتند: «شیطون داره از درخت پایین میاد.» فرار کردند و آن چه داشتند زیر درخت جا گذاشتند. آندو از درخت پایین آمدند، طلاهایشان را برداشتند و به طرف خانه حرکت کردند. وقتی به خانه رسیدند، فرید گفت: «کاترین جان، تو هم باید زرنگ باشی، تنبلی نکنی و کار کنی.» وقتی کاترین به مزرعه رفت تا میوه بچیند با خودش گفت: «اول چیزی بخورم، بعد میوه بچینم، یا این که اول کمی بخوابم و بعد برم سر وقت میوه‏ها؟ اول می‏خورم، بعد میرم.» او دلی از عزا درآورد. خوابش گرفت. با خواب آلودگی شروع کرد به میوه چینی. آنقدر گیج بود که پیش­بند، ژاکت و پیراهن خود را تکه تکه کرد. بعد از مدتی طولانی بیدار شد. به خود گفت: «این منم، یا من نیستم؟» شب دوان دوان به طرف آبادی دوید، در خانۀ‏شان را زد و گفت: - کاترین اومده؟ - آره، اون باید خوابیده باشه. -پس من خودم نیستم. و از آنجا دور شد. افرادی را دید که می‏خواستند به دزدی بروند. جلو رفت و گفت: «من می‏تونم به شما کمک کنم؟» راهزنها خوشحال شدند چون فکر کردند او با محیط آشناست و می‏تواند به آنها کمک کند. کاترین جلوی یک یک خانه‏ها رفت و فریاد زد: «آهای، هر چه چیز به درد بخور دارید، دم دست بذارید. ما می‏خوایم اونا رو بدزدیم.» دزدها خیال کردند با آمدن او کارشان راحت‏تر می‏شد ولی تصمیم گرفتند به شکلی شر او را از سر خود کم کنند. به او گفتند: «نرسیده به روستا، کشیش شلغم کاشته، برو برامون شلغم بکن.» کاترین رفت و شروع کرد به شلغم کندن. زمین گل بود، در گل گیر کرد و نتوانست بیرون بیاید. مردی از آن جا می‏گذشت. پیش خودش گفت: «نکنه اون شیطونه.» به طرف آبادی دوید. در خانۀ کشیش را زد و گفت: «جناب کشیش، شیطون توی مزرعه شماست، داره شلغم می‏کنه.» کشیش گفت: «خدای بزرگ، من که پام درد می‏کنه، نمی‏تونم از خونه بیرون برم جلوشو بگیرم.» مرد گفت: «من شما رو می‏برم.» او را کول کرد و راه افتاد. وقتی به کشتزار رسیدند دیگر کاترین از گل بیرون آمده بود. کشیش او را با سر و وضع گلی دید و گفت: «وای، خودشه، شیطون.» و هر دو پا به فرار گذاشتند. کشیش که پایش درد می‏کرد، دو پا داشت، دو پا هم قرض کرد و همراه مرد سالم می‏دوید.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 187صفحه 15