مجله نوجوان 187 صفحه 17

تصویر و خبر حوادث تروریستی عراق و فلسطین! توی دلم خدا خدا می‏کردم که یادش به تجدیدیهای من و امتحان شهریور ماهم نیفتد و گرنه بدبختم می‏کرد. این سری که بازی را گیم­آور شدم، گوشی را کنار گذاشتم و زل زدم به تلویزیون و توی دلم دعا کردم که ناگهان گویندۀ خبر چیزی از مدرسه و وزیر آموزش و پرورش و کتاب درسی و شهریۀ مدرسه و از این جور چیزها نگوید. مامان با اخمهای در هم کشیده میز غذا را جمع کرد و به آشپزخانه رفت. بابا همین طوری با اخم به تلویزیون خیره شده بود و به خبرهایی گوش می‏داد که همیشه از کشت و کشتار و تروریست و بمب اتمی و امریکا و اسراییل وحشی می‏گفت. برای اولین بار بود که دوست داشتم گوینده همین طور از عراق و افغانستان بگوید و پشت سر هم جنازه و کشته نشان بدهد و کاری به بچّه مدرسه‏ای‏ها نداشته باشد! کم کم پلکهای بابا سنگین شد و خوابش برد. یواش کنترل تلویزیون را از لای انگشتهای شل شده و بی‏حسّش بیرون کشیدم و تلویزیون را خاموش کردم. مامان به آن یکی اتاق رفته بود و یواش یواش و بغض‏دار با دوستش شهین خانم تلفنی حرف می‏زد. من هم رفتم کنار پنجره و از لای آپارتمانهای دراز زل زدم به آن یک تکّه آسمان کوچک و کبود و توی دلم از خدا گله کردم که چرا این بابای بداخلاق و غرغرو را بابای من کرده است؟! بابایی که همیشه خبرهای بد و خاطرات بد و رفتارهای بد و چیزهای بد را از همه جای دنیا جمع می‏کند و توی خانه می‏آورد، آنقدر که همه جا دلگیر و سیاه می‏شود. آنقدر که وقتی بابا پایش را به خانه می‏گذارد، حس می‏کنی همان موقع تازه خورشید غروب کرد. نسیم خنکی از کوچه رد شد و صورتم را نوازش کرد. نمی‏دانم چرا یهو بغضم گرفت! دوباره توی دلم به خدا گفتم: «برای هزار و سیصد و پنجاهمین بار، خدایا ازت خواهش می‏کنم کاری کن که بابا از یک آدم گردن کلفت یک کتک مفصّل بخورد.» مثل همیشه حس کردم خدا عین مامان بزرگ یک اخم شیرین و مهربان کرد و هیچی نگفت. پنجره را بستم و برگشتم توی هال. بابا با اخمهای گره خورده و لبهایی که محکم به هم فشار داده بود، خوابش برده بود. توی دلم به خدا قول دادم وقتی بچه­دار شدم، هیچ وقتِ هیچ وقت از چیزهای سیاه و بد حرف نزنم. در عوض مثل آقای سیفی یک مرد چاقالو و مهربان بشوم که همیشه کلّی جوک دست اول بلد است. آقای سیفی گفته است جمعه‏ها که بابا از صبح تا شب توی خانه می‏ماند، می‏توانم بروم خانۀ آنها و با رضا و آقای سیفی سه تایی فوتبال بازی کنیم و لیگ بگذاریم و مسابقه بدهیم، آن هم از نوع کامپیوتری‏اش. بعد هم سه تایی بنشینیم و برگه‏های اضافه کاری آقای سیفی را پُر کنیم و بگوییم و بخندیم. کاش آقای سیفی علاوه بر رضا، بابای من هم بود!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 187صفحه 17