تصویر و خبر حوادث
تروریستی عراق و فلسطین!
توی دلم خدا خدا
میکردم که یادش
به تجدیدیهای من و
امتحان شهریور ماهم
نیفتد و گرنه بدبختم میکرد.
این سری که بازی را گیمآور
شدم، گوشی را کنار
گذاشتم و زل زدم
به تلویزیون
و توی دلم
دعا کردم که
ناگهان گویندۀ خبر
چیزی از مدرسه و وزیر آموزش و
پرورش و کتاب درسی و شهریۀ
مدرسه و از این جور چیزها
نگوید.
مامان با اخمهای در هم
کشیده میز غذا را جمع کرد و به آشپزخانه رفت. بابا همین طوری با اخم به تلویزیون خیره شده بود و به خبرهایی گوش میداد که همیشه از کشت و کشتار و تروریست و بمب اتمی و امریکا و اسراییل وحشی میگفت.
برای اولین بار بود که دوست داشتم گوینده همین طور از عراق و افغانستان بگوید و پشت سر هم جنازه و کشته نشان بدهد و کاری به بچّه مدرسهایها نداشته باشد! کم کم پلکهای بابا سنگین شد و خوابش برد. یواش کنترل تلویزیون را از لای انگشتهای شل شده و بیحسّش بیرون کشیدم و تلویزیون را خاموش
کردم. مامان به آن یکی اتاق رفته بود و یواش یواش و بغضدار با دوستش شهین خانم تلفنی حرف میزد. من هم رفتم کنار پنجره و از لای آپارتمانهای دراز زل زدم به آن یک تکّه آسمان کوچک و کبود و توی دلم از خدا گله کردم که چرا این بابای بداخلاق و غرغرو را بابای من کرده است؟! بابایی که همیشه خبرهای بد و خاطرات بد و رفتارهای بد و چیزهای بد را از همه جای دنیا جمع میکند و توی خانه میآورد، آنقدر که همه جا دلگیر و سیاه میشود. آنقدر که وقتی بابا پایش را به خانه میگذارد، حس میکنی همان موقع تازه خورشید غروب کرد.
نسیم خنکی از کوچه رد شد و صورتم را نوازش کرد. نمیدانم چرا یهو بغضم گرفت! دوباره توی دلم به خدا گفتم: «برای هزار و سیصد و پنجاهمین بار، خدایا ازت خواهش میکنم کاری کن که بابا از یک آدم گردن کلفت یک کتک مفصّل بخورد.»
مثل همیشه حس کردم خدا عین مامان بزرگ یک اخم شیرین و مهربان کرد و هیچی نگفت. پنجره را بستم و برگشتم توی هال. بابا با اخمهای گره خورده و لبهایی که محکم به هم فشار داده بود، خوابش برده بود. توی دلم به خدا قول دادم وقتی بچهدار شدم، هیچ وقتِ هیچ وقت از چیزهای سیاه و بد حرف نزنم. در عوض مثل آقای سیفی یک مرد چاقالو و مهربان بشوم که همیشه کلّی جوک دست اول بلد است. آقای سیفی گفته است جمعهها که بابا از صبح تا شب توی خانه میماند، میتوانم بروم خانۀ آنها و با رضا و آقای سیفی سه تایی فوتبال بازی کنیم و لیگ بگذاریم و مسابقه بدهیم، آن هم از نوع کامپیوتریاش. بعد هم سه تایی بنشینیم و برگههای اضافه کاری آقای سیفی را پُر کنیم و بگوییم و بخندیم.
کاش آقای سیفی علاوه بر رضا، بابای من هم بود!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 187صفحه 17