بر نمیآمد اما خیلی دلم میخواست پدر
دخترک نگاهم کند تا لااقل یک چشم
غرّه درست و حسابی به او بروم.
مادر با ناراحتی ساک گندهای را از زیر
میز کشید بیرون. لباسهای خیس بچه را
با مکافات در آورد. مجبور شد کل لباسها
را از داخل ساک بریزد بیرون تا بتواند
لباسهای بچه را جور کند. در حین لباس
پوشاندن کمی هلش داد و به او اخم کرد.
بچه زد زیر گریه. من ناراحت نشدم و
حتی از لج پدرش دلم میخواست تعره
بکشد اما انگاری خسته بود.
کمی بعد بچه در آغوش مادر به خواب
رفت. مادر با مهربانی نگاهش میکرد و
به لپهای تپلش دست میکشید.
آه خدا!
من فکر میکنم از قسمت تاتا اب بازی
تا وقتی شام خوردیم و از رستوران بیرون
آمدیم، مادر دخترک از خجالت به اندازۀ
فرزند توی حوض افتادهاش خیس عرق
شد.
دلم میخواست میشد صورتش را
شطرنجی کنند تا هیچکس خجالت یک
مادر را نبیند.
در این فکرم که یک مادر برای چه
باید اینقدر با بچه دار شدن نفرین بشود؟
به مادرها ظلم میشود. مگر نه؟
میخواستم بگویم من که از دو ماهگی
بیمادر شدهام، حتماً به مادرم هیچ
ظلمی نکردهام اما دلم نیامد؛ بالاخره به
دنیا آوردن هم خیلی سخت است و رنج
دارد.
بیچاره مادرم!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 188صفحه 5