من:
آخه چی میشد اگه توی این باغچۀ
لعنتی خونۀ ما یک درخت سحرآمیز
سبز میشد؟ فکرش را بکن! آنوقت من
میرفتم پیش خانم غوله، هم غذاهای
غولی میخوردم و هم مرغ تخم طلا
و چنگ خوش نواز را برمیداشتم!
وقتی عکس شما و مادرتان را دیدم
مشکلات خودم یادم رفت. خوشحالم
که از اول زندگیتان مایه دار نبودید و
تازه به دوران رسیده هستید!
امروز میخواستم از آخرین درخت
توی خیابان که فکر کردم سحرآمیز
است بالا بروم اما مشهدی علی یک
پس گردنی نثارم کرد و گفت: «پسرۀ
دیوانه! با این درخت زبون بسته چی
کار داری؟»
نمیدانم چرا توی محل پر شده که
من دیوانه شدهام؟
جک:
دوست دیوانۀ من!- ببخشید-
دوست خوبم! غصه نخور. تو خیلی
هم عاقلی چون دلت میخواهد مثل
من پولدار بشوی. این طبیعی است که
تو قدری دچار توهم شدی چرا که
همۀ فکر و ذکرت پیش سرنوشت من
است. راستی تو قرص اکس مصرف
نمیکنی؟
من:
اصلاً حوصله ندارم. بابام گفته باید
یک هفته توی خانه حبس باشم.
دلم خنک شد. حق ناصر را گذاشتم
کف دستش. روی دیوار روبه روی
خانۀ مان خیلی خیلی گنده نوشته شده
بود: «سعید خُله!» من هم حسابی
کتکش زدم. چند تا از آن بادمجانهای
خوشگل کاشتم پای چشمش. بعد هم
مثل بچه ننهها بابا جانش را فرستاد دم
خانۀ ما. خب بابام من هم...
درست حدس زدید، باز هم من!:
صبح بابایم گوشم را صد و هشتاد
درجه چرخاند و گفت: «میتونی بری
بیرون اما وای به حالت اگه باز با کسی
دعوا کنی.»
این را که شنیدم راه افتادم توی
کوچه. خدا را شکر کسی جرأت نکرده
بود روی دیوار بنویسد: «سعید خُله!»
جک:
خوشحالم که پدرت تو را بخشید. من
حسابی مشغول بودم.
آدمها هیچ وقت انسانهای
بیاستعدادی نه نه، با استعدادی مثل
تو را درک نمیکنند. پس اصلاً به
حرفشان توجه نکن، حتی اگر به تو
گفتند: «سعید خُله!»
باید صبر کنی تا یک پیرمرد
خیرخواه! مثل همان پیرمردی که به
من لوبیای سحرآمیز داد بیاید پیشت
و راهنماییات کند.
من:
دلم میخواهد از خوشحالی بال
دربیاورم. بعد از ظهر توی پارک
نشسته بودم که یک پیرمرد کاملاً
خیرخواه کنارم نشست و گفت: «پسرم!
چرا اینقدر ناراحتی؟» من هم گفتم:
«میخواهم چند تا لوبیا داشته باشم
که وقتی میکارمش، حسابی رشد کنه
و بره بالا.» پیرمرد گفت: «حتماً برای
کار عملی مدرسهتون میخوای!» با او
رفتیم پیش یک عطاری که البته بیشتر
شبیه بقالی بود اما پیرمرد میگفت
عطاریه. بعد هم خودش رفت. وقتی به
فروشنده گفتم لوبیایی میخوام که هر
چه قدر جا داره رشد کنه، لبخندی زد
و یک کیسۀ پر به من لوبیا داد. تازه
آنقدر مهربان بود که جای آن همه
لوبیای سحرآمیز، فقط همان موتور
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 188صفحه 7