مجله نوجوان 192 صفحه 13

خانه­اش رفته بودیم به خاطر می­آورم. بزرگ­ترها افسردگی و خمودگی ما را جدی گرفته بودند و با وجود تردیدهای فراوان بالاخره اجازه دادند تا به مهمانی برویم. آنها از چند روز قبل از مهمانی، همدیگر را دلداری می­دادند: «این بچه­ها یک گروهند که هر روز همدیگر را می­بینند، پس اتفاقی نمی­افتد.» آنها درست می­گفتند. همۀ ما جزو یک گروه بودیم و البته خواهرِ آیرین در جمع ما نبود چون او یک کلاس از ما عقب تر بود و اساساً جینی اسمیت نمی­دانست که آیرین، خواهری هم دارد. «مهم نیست» آیرین راست می­گفت: «کارولین، دل­درد دارد؛ به علاوه او عادت دارد تنهایی سر خودش را گرم کند». جشن تولد عالی بود. کیک، خوراکیها و تزیینات خانه با بازیهایی که بزرگ­ترها تدارکش را دیده بودند، انرژی فرو خوردۀ ما را آزاد کرد ولی از آنجایی که معمولاً بعد از هر خوشی یک ناراحتی هست، درست موقعی که داشتیم پالتوهای کوچکمان را می­پوشیدیم تا خانۀ جینی را ترک کنیم، زنگ تلفن به صدا درآمد. من هنوز جزئیات چهرۀ مادر جینی را موقعی که با تلفن حرف می­زد، به یاد دارم. من هنوز می­توانم وحشتی را که در چشم­هایش دویده بود و اشکهایی را که موقع قطع کردن تلفن در چشمهایش جمع شده بود، ببینم. او تلفن را قطع کرد و به طرف ما برگشت: «آیرین» صدای او به شدت می­لرزید: «مادر تو بود. خواهرت فلج اطفال گرفته. تو نمی­توانی به خانه بروی. باید اینجا بمانی.» سکوت ترسناکی حاکم شده بود. «برای ترسیدن از تو خیلی دیر شده بچه­جان. تو همۀ روز اینجا بوده­ای.» ما بدون دست زدن به آیرین رفتیم. بعضی از ماها حتی با او حرف نزدیم. کابوس به ما رسیده بود و ما را لمس کرده بود و ما شرمنده از ترسهایمان نمی­توانستیم باور کنیم که فردا صبح ممکن است مرده باشیم یا برای همیشه فلج شده باشیم. فکر می­کنم آیرین پیش خانوادۀ اسمیتها ماند. من به سرعت به خانه برگشتم و نامه­ای برای پدرم نوشتم و در آن از او خواستم تا زود بیاید و من را با خودش به شهر دیگری ببرد. من نمی­دانستم که فلج اطفال در همه جای کشور همه گیر شده است و هنوز نمی­دانم که در آن نامۀ کودکانه که با دستهای لرزان نوشته شده بود، چه چیزی نهفته بود که پدرم دو روز

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 192صفحه 13