خواب کودکی
در خوابهای کودکیام
هر شب طنین سوت قطاری
از ایستگاه میگذرد
دنبالۀ قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمیرسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجرههایش
تنها تویی که دست تکان میدهی
آنگاه
در چارچوب پنجرهها
شب شعله میکشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود....
آیه امین پور
خاطرات ناتمام
به اتاقش میروم. کتابی را که شب پیش از
نمایشگاه کتاب گرفته بودم در دست دارم. در
حالی که کتابخانه و مقالههای دانشجوهایش را
مرتب میکند، میگویم: «بابایی، این نویسنده فکر
میکنه که خیلی بامزه س. هی میخواد مردم رو
بخندونه ولی نمیتونه. به این کتابش نگاه کن!»
نگاهی به کتاب میاندازد و میگوید: «بیچاره...
نقاشیهایش که بد نیست.» یکی را نشانش میدهم
و میگویم: «تو به این میگی خوب؟ نه نقاشیهاش
خوبه و نه نوشتههاش.» بعد از مدتی سکوت
میگوید: «البته هیچ کس نمیتونه مثل من و
سیلور استاین بامزه بنویسه!» میخندم و از اتاق
بیرون میروم.
-آیه!
برگشتم. گفت: «تو که این قدر کتاب میخونی
چرا اسمهاشون رو یه جایی نمینویسی؟ این جوری
وقتی مثلاً معلم ادبیات یا انشاء گفت چند تا کتاب
تا حالا خوندی یا اسم کتابهایی رو که خوشت
اومده بنویس، خیلی راحت میتونی این کار رو
بکنی. بعدااً هم خیلی به دردت میخوره.»
من طبق عادت همیشگی گفتم: «نه، نمیخوام.»
گفت: «لااقل خاطره بنویس. از الان شروع کن که
بعداً که بزرگ شدی یه چندتایی دفتر 200 برگ
تموم کرده باشی.»
گفتم :«من که خاطره مینویسم.» گفت: «از این
بیشتر باید بنویسی.» خودش از وقتی که پیوند
کلیه کرده بود در یک دفتر 400 برگ نوشته بود.
البته دفترهای دیگری هم داشت. این آخریش
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 192صفحه 20