مجله نوجوان 192 صفحه 32

حرفهای خودمانی وقتی همۀ سرها... وقتی پاها... با ورود من همۀ سرها به طرفم چرخید. قیافه­ها در هم رفت. بعضیها با تأسف سر تکان دادند و بعضیها رویشان را آن طرف کردند. تنها «هستی» دختر 4 سالۀ خاله سوسن دلیل آن همه نگاه سنگین را بیان کرد: «چه قدر بو می­دی!» راست می­گفت. پاهایم بوی گند می­داد. همیشه در خانه مورد شماتت قرار می­گرفتم. پدرم می­گفت: «مگر در کفشت سگ مرده که اینقدر بو گند می­دهد؟» و مادرم تا مرا داخل حمّام نمی­کرد که پاهایم را لیف و صابون بزنم، مجوز نشستنم را در اتاق صادر نمی­کرد. حتی وقتی کفشهایم را در راه پله می­گذاشتم، همۀ اهالی ساختمان متوجه می­شدند که بنده تشریف آورده­ام منزل! دلم می­خواست پاهایم را می­انداختم در سطل زباله و یک جفت پای بی­بو می­خریدم و پایم می­کردم. وقتی با ورود من همۀ سرها به طرفم چرخید، هیچ کاری نمی­توانستم بکنم. دوان دوان خودم را به مستراح رساندم و پاهایم را با آب و صابون شستم. وقتی از آنجا بیرون آمدم بوی پاهایم در اتاق پذیرایی موج می­زود. پنجره­ها را باز کرده بودند و هود آشپزخانه را هم زده بودند ولی... خیلی خجالت کشیدم. برای نهار نماندم و خودم را در پارکینگ سرگرم کردم و بعد به بهانۀ درس و مشق به تنهایی به طرف خانه راهی شدم. از خودم بدم می­آمد. در ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس نشسته بودم. پسر جوانی کنارم نشست. از وجناتش معلوم بود که دانشجو است. از من پرسید: «خیلی وقته منتظری؟» با بی میلی سر تکان دادم! به کفشهایم نگای کرد و پرسید: «امروز بازیه؟» به کفشهای ورزشی کثیفم که دلم نمی­خواست سر به تنشان باشد نگاه کردم و گفت: «آره!» گفت: «غصّه نخور! بازی رفت نشد، بازی برگشت! اصلاً لیگ برتر نشد، جام حذفی!» با بی­میلی نگاهی به او کردم و گفتم: «حوصله داری؟» پرسید: «حالا چته؟» وقتی دیدم نه او مرا می­شناسد و نه من او را می­شناسم و از طرفی دلم می­خواهد با کسی حرف بزنم، داستان را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردم. کمی فکر کرد و گفت: «فکر کنم ایراد از کفشاته! احتمالاً تو عاشق فوتبال هستی. اگر عاشق فوتبال باشی حوصلۀ کفش مردونه رو نداری. دوای دردت کفش مردونه است. توی کفشهای ورزشی خواه ناخواه پای آدم عرق می­کنه و بو می­گیره.» بعد تعریف کرد که خودش هم دچار این مشکل بوده و حالا مشکلش را اینطوری حل کرده است. فردای آن روز یکی از کفشهای مردانۀ پدرم را که اندازۀ پایم بود پوشیدم و از آن روز تا حالا نه تنها دیگر با ورود من همۀ سرها به طرفم نمی­چرخد، بلکه بعد از اینکه سلام می­کنم تازه همه متوجه حضورم می­شوند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 192صفحه 32