مجله نوجوان 193 صفحه 14

بالاخره ‏موقع عملیات رسید و گیهارد در تاریکی به ‏راه ‏افتاد. در کوچة پشتی میدان کینگ­چارلز، گیهارد به ‏ساعتش نگاه‏کرد. - دقیقاً 12! گیهارد لبخند زد. همه‏ چیز به‏ دقت یک ساعت، درست پیش می­رفت. او سراغ اولین کامیون رفت و کمی سیم و سیم­چین را از جیبش بیرون کشید. زیر کامیون دراز کشید و بمب را دقیقاً در جای مناسبش کار گذاشت که‏ یک نفر مچ پایش را گرفت. درد، نفس گیهارد را بند آورد. او لبش را گزید و نفسش را حبس کرد. بعد پیش خود فکر کرد: امکان ندارد، هیچ کس نباید اینجا باشد. در این ساعت، هیچ کس نباید اینجا باشد. من برنامه ‏را بارها کنترل کرده­ام اما فشار روی مچ پایش ادامه‏ داشت. صدایی گفت: «خیلی خوب آقا، بیا بیرون.» سیم­چین از دست گیهارد رها شد و گیهارد در یک واکنش آنی پایش را رها کرد و خودش را از سمت دیگر بیرون کشید و پا به ‏دویدن گذاشت. مردی شلیک کرد و مرد دیگری سوت زد و سگی که‏ معلوم نبود از کجا پیدایش شد، از پشت به ‏او حمله ‏کرد و او را روی زمین انداخت. گیهارد توانست از شرّ سگ خلاص شود ولی هنوز چند قدمی بیشتر ندویده‏ بود که ‏صدای شلیک گلوله­ای دیگر و سوزش شدیدی در پشتش او را متوقف کرد. سربازها او را دوره ‏کردند. آنها کلی به ‏جاسوس احمقی که‏ قبل از خروج سربازها وارد گاراژ شده‏ بود، خندیدند. گیهارد مرده ‏بود و خندة ­آنها را نمی­شنید. یکی از سربازها متوجه ‏ساعت گیهارد شد. چه‏ساعت قشنگی هم داشته‏ و دیگری جواب داد ولی خراب است. ببین یک ساعت جلو است! شاید بیشتر از همه ‏مرد ساعت­فروش از خواندن خبر مرگ گیهارد متعجب شد. او پیش خودش فکر می­کرد: عجیب است! او که ‏خیلی اعتماد به ‏نفس داشت. من هم که ‏سنگ تمام گذاشتم و حتی ساعتش را قبل از اینکه ‏تحویل بدهم دقیقاً جلو کشیدم و تنظیم کردم. پس چطور این اتفاق افتاد؟

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 193صفحه 14