مجله نوجوان 194 صفحه 31

تا روستا بروم و کسی را خبر کنم اما چند قدمی که برداشتم صداهایی از پشت خانۀ پیرزن به گوشم رسید. سریع برگشتم و نگاهی انداختم. چه دیدم؟ پیرزن بالای سر جنازۀ خود ایستاده بود. از بین گل و آشغال مواد غذایی سالمی پیدا کرد و در تکه پارچه‏ای پیچید. جنازه‏اش را جمع و جور کرد و کنار غذاها گذاشت و کنار جنازه نشست. تا ظهر همانطور نشست و سپس بلند شد جنازه و بقچۀ غذا را برداشت. خودم را پنهان کردم تا وارد خانه شد و من هم دنبالش رفتم. خانۀ بسیار بزرگی بود و سرتاسرش پارچۀ مشکی کشیده شده بود. پیرزن به اتاقی رفت. پارچه‏های سفید سرتاسر اتاق را پوشانده بودند. پیرزن بقچه را باز کرد و مواد غذایی را بیرون آورد و درون کمدی گذاشت. کمد پر از غذا و میوه‏های گوناگون بود. پیرزن در کمد را بست. جنازه را برداشت در پارچه‏ای پیچید و به راه افتاد. من به دنبال پیرزن از خانه خارج شدم و در جاده به طرف روستا راه افتادم. پیرزن به روستا رسید و در بیابانهای اطراف شروع کرد به کندن قبر. پیرزن جنازه را درون قبر انداخت و خاک رویش ریخت و دوباره غش کرد و دوباره خودش بالای سر جنازۀ خودش آمد، جنازه را برداشت و ناپدید شد. از این ماجرا هیچ نفهمیدم و به خانۀ کوچک و زیبایمان در خارج از روستا بازگشتم. دم صبح بود که دیدم پیرزن باز به خانه‏اش بازگشت. سریع از خانه بیرون دویدم. پیرزن: سلام دختر جان! - سلام خانم همسایه! شما کجا بودید؟ - در دوردستها پی سرنوشت. می‏توانی حاصلش را برداری. به خانه که بازگشتم، از مادرم پرسیدم: صبحانه داریم؟ - کی تا حالا نداشتیم؟ - مادر! پیرزن همسایهرو می‏شناسی؟ خانمِ هِلِن؟! - آره! آره! یه خونه داشت مثل همین مخروبۀ کنارمون. تا زنده بود روز بد نداشتیم. وجودش طلا بود. مادر و پدرم برای اون کار می‏کردند و حقوق خوبی می‏گرفتن. من هم از 13 سالگی شروع کردم باهاش کار کردن. بعد از فوت مادر و پدرم، شد مادر من. ولی حالا... نمی‏دونم فکر کنم مرده! ولی از کجا معلوم؟ شایدم زنده‏س. - اما مامان، من... چیزی به مادرم نگفتم. از خانه بیرون زدم و تا روستا دویدم. خودم را به قبر پیرزن رساندم. قبر را کندم. فکر می‏کنید چی دیدم؟ شمشهای طلا! صدها شمش طلا که توانستم با آن سرمایه‏ای به هم بزنم و شرکتی داشته باشیم. و بعد از 35 سال هنوز وقتی دم خانه‏اش می‏روم... - سلام دخترجان! - سلام خانم همسایه!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 194صفحه 31