سمیه حسینی
یک دانه هم نگه ندار
مهتابیها
ایستاده بودم.جلوی، در نور مهتابیها
همه جا را روشن کرده بود؛ حیاط،راه
پله،چایخانه و اتاق. هشت تا مهتابی
زده بودیم جای آن لامپ کم سو که
به سقف بیرونی بود و نورش کمی هم
میافتاد توی حیاط،انگار شب بیرونی
روز شده بود.
آقا آمد بیرون.هنوز چند قدم نرفته
ایستاد، صورتش را کمی برگرداند
طرف من و گفت: «آقای فرقانی!»
رفتم جلو و گفتم: «بله آقا!»
-چرا نباید به من بگویید؟
میدانستم مهتابیها را میگوید.گفتم:
«دیشب که خدمتتان عرض کردم.»
همین طور که آهسته میرفت،گفت:
«دیشب به من چی گفتی؟»
دیشب رفته بودم جلو،صریح گفته
بودم «آقا اصلاً بیرونی که مال شما
نیست.مال مردم است که میآیند.
آنها هم از نور کم شکایت دارند.»این
را گفته بودم چون میدانستم آقا در
خرج کردن سهم امام سخت میگیرند.
گفتم: «از شما اجازه گرفتم که چند تا
شمعه بگیرم.»
گفت: «اینها را میگویند شمعه؟»
گفتم «بله، عربها به مهتابی میگویند
شمعه.»
جلو را نگاه کرد،گفت: «من فکر
کردم شما میخواهید چند دانه شمع
بخرید که گفتم مانعی ندارد.»
نماز دشوار
رسیدم بالای سرش،فشارش افتاده
بود روی پنج.از نظر پزشکی یعنی
مرگ؛اکسیژن،سرم،خون و... .دو
ساعت طول کشید تا علایم حیاتیاش
ثابت شد.ملحفه را آهسته کشیدم تا
روی سینهاش،چشمش را باز کرد،
خواست بلند شود.گفتم: «چه کار
میکنید؟»بیرمق گفت:«نماز».به
دستش سرم وصل بود،گفتم: «آقا!
شما در فقه مجتهدید،من در طب.
حرکت برای شما به فتوای من حرام
است.»
هر دو دستش را آورد بالا؛ به قدر
چند سانت،تکبیرة الاحرام گفت و
خوابیده نماز خواند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 195صفحه 10