مجله نوجوان 195 صفحه 26

مهدی طهوری ضایع شدن سال دوم، آخرین امتحان بود وآخرین روز سال. من و شکوفه و سپیده رفتیم پارک اندیشه تا آخرین روز را بیشتر با هم باشیم. سپیده داشت تعریف می­کرد که چندبار سر کلاس خانم بختیاری ضایع شده چون همیشه زیر دستش یک کتاب غیر از کتاب عربی بوده و چند بار خانم بختیاری مچش را گرفته. این را که سپیده گفت، شکوفه گفت: «پس ضایع شدن ندیدی که به این میگی ضایع شدن.یه ماجرایی اتفاق افتاد من ضایع شدم ها!» بعد تعریف کرد که: «دورۀ راهنمایی یک معلم عربی داشتیم وحشتناک شلخته بود. یک بار من را صدا زدند دفتر.رفتم دیدم مادرم آمده درس مرا بپرسد. مادرم یکی یکی با معلمها حرف می­زد و از من می­پرسید.همۀ معلمها نشسته بودند،فقط معلم عربی ایستاده بود و داشت حیاط را نگاه می­کرد. من عربی­ام خیلی خوب بود و دوست داشتم مادرم از معلم عربی هم درس مرا بپرسد. به همین خاطر هی چادرش را می­کشیدم و به معلم عربی­ام اشاره می­کردم.چون معلم عربی ایستاده بود و سر و وضع فوق­العاده وحشتناکی هم داشت، مادرم گفت خب، چی کار کنم؟ از سرایدار مدرسه چی بپرسم؟ آقا ما ضایع نشدیم؟ آب شدم رفتم تو زمین.» من گفتم حالا من یک ماجرای ضایع شدن تعریف می­کنم که پوز تعریفهای شما را بزند. وبعد ماجرای ضایع شدنم را جلوی خانم زندی تعریف کردم.ماجرا از این قراربود که شادی، دختر خاله­ام یک جفت کفش کتانی خرید و خوشش نیامد و آن را داد به من. هرچی گفتم شادی تو تپلی، گردی، قلمبه­ای، من باریکم،ترکه­ام، لاغرم، گفت: «مال تو.می­خوای بپوش، می­خوای نپوش.»من هم گفتم به درک! یک بار امتحانی می­پوشم.بعد پوشیدم رفتم مدرسه. زنگ ورزش رفتم فوتبال بازی کنم،تا پام به توپ خورد، به جای توپ، کفشه شوت شد.رفت و رفت و یکهو جری...نگ. خورد به شیشۀ آزمایشگاه و شیشه را شکست و رفت تو. حالا بیا و درستش کن! منم و یک پا

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 195صفحه 26