با تجربهای، تجاربش را در اختیار شما
قرار بدهد.»
سیلویا تحت تأثیر قرار نگرفته بود:
«کی میتواند چه کار کند؟شما پاک
از مرحله پرتید. من ساعتها با او جر
و بحث کردهام اما او... او حتی حاضر
نشد به حرفهایم گوش بدهد.تمام
ذهنش از تخیلاتش پر شده. ما به جای
متفاوتی میرویم وزندگی متفاوتی را
شروع میکنیم و از این طور حرفها!»
خانم هکت جواب داد: «تصمیم یک
پسر،سوار بر بالهای باد است.این
چیزی است که شعر قدیمی میگوید.
نکتهای که در مورد پسرها،مردها و
پیرمردها صادق است.من فکر میکنم
برای متوقف کردن آنها فقط یک راه
وجود دارد، راهی که من در مورد آقای
هکت از آن « استفاده کردم... .»
سیلویا که شوکه شده بود،گفت:
«منظورت این است که آقای هکت
میخواست... ؟»
-او سختترین مردی است که من
در این شهر دیدهام. او از همه چیز
خسته میشود و مشکل او همین است.
راستش را بخواهی، این موضوع از تنبلی
او نشأت میگیرد ولی من توانستم او را
اینجا نگه دارم. به همین سادگی!
-چه طوری؟
-خیلی ساده سیلویا.من به جای
مخالفت کردن با او، راه رسیدن به
هدفش را فراهم کردم.
سیلویا از جواب خانم هکت ناامید
شده بود.خانم هکت ادامه داد: «ولی
نکته اینجاست که او نباید هدف من
از همکاریهای بیشائبهام را میفهمید.
من مدام مقدمات سفرهایی را فراهم
میکردم که حداقل یک هفته طول
میکشیدند. پس از مدت کوتاهی، شوهر
جوان من در آرزوی استراحت کردن در
خانه میسوخت و از سفرهای مداوم و
خرج کردن هزاران دلار خسته شده بود.
سیلویای عزیز،اکثر مردها دور اندیش
نیستند و باید آنها را در یک موقعیت
ساختگی قرار بدهی تا اصل مطلب را
درک کنند.»
سیلویا جواب داد: «شاید چیپ برخورد
متفاوتی داشته باشد.»
خانم هکت آهی کشید و گفت: «شاید،
ولی سیلویای عزیز،من از نصیحت کردن
آدمها بیزارم و معتقدم هر کسی باید به
شیوۀ خودش زندگی کند ولی فکر میکنم
پیشنهاد یک سفر یک هفتهای بهچیپ،
آن هم با این شرط که یکسره رانندگی
کند و جای مناسبی برای حمام کردن و
یک خواب کامل پیدا نکند،مشکل تو
را حل خواهد کرد.تصمیم مردها اغلب
جدی نیست سیلویا. این تنها چیزی
است که من به آن معتقدم.»
-اما اگر او نخواهد به سفر بیاید چه
طور؟
-اوم، تو به او میگویی که به یک سفر
کوتاه قبل از رفتن به کانتون احتیاج
داری.اگر او فکر کند که تو با رفتن به
کانتون موافقی،با درخواست تو مخالفت
نخواهد کرد. امتحان کن!
دو روز بعد سیلویا و چیپ عازم میشیگان
شدند. به طرف غرب جاده جلو رفتند و
برای دیدن شش شهر،مسیرها و جادهها
را طی کردند. سفر آنها 6 روز طول
کشید. طبق برنامهریزی سیلویا آنها
صبح خیلی زود بیدار میشدند و موقع
طلوع آفتاب در بزرگراه بودند. آنها
بدون توقف به دیدن جاهای دیدنی
میرفتند و در دقایق کوتاه توقفشان،
در بارۀ برنامههای بعدی سفر حرف
میزدند.
سیلویا ساعتها بعد از ساعت عادی غذای
روزانۀشان، چیپ را کنار جاده متوقف
میکرد و آنها غذاهای بد، قهوههای بد
و نوشیدنیهای بدی میخوردند.
در طول سفر هیچ چیز سیلویا را به
اندازۀ چشمهای خسته و بیحوصلۀ
چیپ شاد نمیکرد، خانم هکت فردای
روزی که آنها از سفر برگشتند،به
دیدن سیلویا رفت. او شکری را که قبلاً
قرض گرفته بود، پس آورده بود.
او میخواست نتیجۀ نصیحاتش را
بداند. سیلویا گفت: «او امروز به سر
کارش برگشت.» در صدای سیلویا
حس دلتنگی غریبی بود که خانم هکت
آن را نمیفهمید.سیلویا ادامه داد:
«او دیگر نمیخواهد به کانتون برود.
به محض اینکه رسیدیم،چیپ خودش
را روی مبل اتاق ولو کرد و گفت حاضر
نیست خانهاش را ترک کند.سیلویا به
گریه افتاد.» نزدیک بود شاخهای خانم
هکت بیرون بزند. او شانههای سیلویا را
گرفت و مستقیماً به چشمهایش زل زد.
سیلویا ادامه داد: «چه قدر سفر کردن
خوب بود. چه قدر زندگی قشنگتر
بود. من میخواهم با چیپ به کانتون
بروم!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 195صفحه 31