مجله نوجوان 197 صفحه 3

سرمقاله قسمت دوازدهم در حاشیۀ سفر به عتبات عالیات بر مشامم می‏رسد هر لحظه بوی کربلا ساکهایمان را بسته بودیم که به سمت کربلا حرکت کنیم. دل کندن از نجف و خداحافظی با ایوان طلای حرم حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‏السلام آسان نیست امّا شوق زیارت، دل آدمی را می‏کشد و می‏برد. * از نجف تا کربلا تقریباً یک ساعت راه است و این یعنی تا رسیدن به بزرگترین آرزویت تنها یک ساعت فاصله داری. ماهی قلبم چنان می‏تپد که گویی در تُنگ سینه‏ام جا نمی‏شود. زائران کربلا با سکوت سوار اتوبوس می‏شوند. حسّ و حال عجیبی برقرار است که به راحتی قابل وصف نیست. همه دارند فکر می‏کنند. این را از سکوتشان می‏شود فهمید. من هم دارم فکر می‏کنم. فکر می‏کنم به اینکه آیا این بار توفیق زیارت کربلا را می‏یابم یا اینکه مثل تمامی دفعات قبلی ناگهان از خواب می‏پرم و با نهایت حسرت، آه می‏کشم. پدر­بزرگم که از سایر همسفرانم برایم عزیزتر است، سرش را به شیشۀ اتوبوس چسبانده است و آرام آرام لبخند می‏زند. صادق مسعودی که خدا از برادری کمش نکند، جلوی اتوبوس ایستاده و آب معدنیها را درون بشکۀ یخ می‏ریزد تا خنک شود. صادق، مدّاح هیأت است و انصافاً صدای قشنگی هم دارد. در لحظه‏های آغازین سفر، پیش از همه با او دوست شدم و او بیش از همه کمک حال من و پدر بزرگم در این سفر بوده است. به راستی اگر صادق نبود، این سفر برای پدربزرگم سفر سخت و پرزحمتی می‏شد. پدربزرگ هر بار که صادق را می‏بیند، لبخند می‏زند و برایش از ته دل دعا می‏کند. مدّاح کاروان، حاج آقا فراهانی شروع به خواندن می‏کند: «بر مشامم می‏رسد هر لحظه بوی کربلا» و اشکها بر گونه‏ها سرازیر می‏شود. هر چند کیلومتر یک بار باید پرده‏ها را کنار بزنیم تا مأموران نظامی مستقر در پستهای بازرسی، داخل اتوبوس را ببینند امّا این بازرسیها مزاحم عزاداری و سینه­زنی زائران داخل اتوبوس نمی‏شود. اتوبوس که وارد کربلا می‏شود، صدای گریۀ مسافران هم اوج بیشتری می‏گیرد. زائران «حسین، حسین» می‏گویند و سینه می‏زنند. اتوبوس داخل خیابان اصلی می‏پیچد و از دور در هاله‏ای از مه و غبار، گنبد طلایی حضرت عباس علیه‏السلام نمایان می‏شود. ادامه دارد...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 197صفحه 3