مجله نوجوان 197 صفحه 4

حامد قاموس مقدم دختر سرخ پوش وقتی روی سن می‏رفت، همه او را تشویق می‏کردند. صدای کف و سوت حضار او را به شعف می‏آورد. او هم از آستینش دسته گلی بیرون می‏کشید و به نشانۀ احترام به تماشاگران به سمت آنها می‏گرفت و تعظیم می‏کرد. بیش از سی و هشت سال بود که از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور می‏رفت و تردستی می‏کرد. روزی که سفرش را آغاز کرد، یک جوان بیست ساله بود. آن روزها یک تماشاگر ثابت داشت. آن تماشاگر هر شب در میان جمعیت می‏نشست و او را تشویق می‏کرد. شعبده­باز به حضور او عادت کرده بود. انگار وقتی او را می‏دید، جان می‏گرفت و می‏توانست با شوق بیشتری کارهایی را که بلد است اجرا کند. در میان آن همه آدم مشتاق، چهرۀ معصوم او هیچوقت از ذهنش پاک نمی‏شود. آن دختر جوان هر شب با یک لباس قرمز رنگ در میان جمعیت می‏نشست و برنامه‏ها را دنبال می‏کرد. شعبده­باز برای اینکه برنامه‏ها خیلی هم تکراری نباشد، تلاش می‏کرد تا کاری تازه به کارهایش اضافه کند و آن را اجرا کند. روزی که کارش را آغاز کرده بود، ده شعبده بلد بود ولی پس از چند ماه توانست صد و پنجاه عملیات جدید به آن اضافه کند. حضور دختر سرخ­پوش دیگر از یک عادت فراتر رفته بود. در واقع دلیل اجراهای شعبده­باز، حضور او بود. دخترک در این اواخر تک سرفه‏هایی در میانۀ اجرا می‏زد. چند بار هم شعبده باز دستمالی برای او ظاهر کرده بود و به طرف او پرتاب کرده بود. وقتی شعبده­باز به روی سن رفت، بی‏اختیار چشمش به دنبال دخترک سرخ­پوش گشت. او در میان جمعیت نبود. برایش جای

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 197صفحه 4