حامد قاموس مقدم
دختر سرخ پوش
وقتی روی سن میرفت، همه او
را تشویق میکردند. صدای کف و سوت حضار او را به شعف میآورد. او هم از آستینش دسته گلی بیرون میکشید و
به نشانۀ احترام به تماشاگران به سمت آنها میگرفت و تعظیم میکرد.
بیش از سی و هشت سال بود که از این شهر به آن شهر و از این کشور به
آن کشور میرفت و تردستی میکرد.
روزی که سفرش را آغاز کرد، یک
جوان بیست ساله بود.
آن روزها یک تماشاگر ثابت داشت.
آن تماشاگر هر شب در میان جمعیت
مینشست و او را تشویق میکرد. شعبدهباز به حضور او عادت کرده بود. انگار وقتی او را میدید، جان میگرفت و میتوانست با شوق بیشتری کارهایی
را که بلد است اجرا کند.
در میان آن همه آدم مشتاق، چهرۀ معصوم او هیچوقت از ذهنش پاک
نمیشود. آن دختر جوان هر شب با
یک لباس قرمز رنگ در میان جمعیت مینشست و برنامهها را دنبال میکرد. شعبدهباز برای اینکه برنامهها خیلی
هم تکراری نباشد، تلاش میکرد تا
کاری تازه به کارهایش اضافه کند و
آن را اجرا کند.
روزی که کارش را آغاز کرده بود،
ده شعبده بلد بود ولی پس از چند ماه
توانست صد و پنجاه عملیات جدید به
آن اضافه کند.
حضور دختر سرخپوش دیگر از یک
عادت فراتر رفته بود. در واقع دلیل
اجراهای شعبدهباز، حضور او بود.
دخترک در این اواخر تک سرفههایی
در میانۀ اجرا میزد. چند بار هم شعبده
باز دستمالی برای او ظاهر کرده بود
و به طرف او پرتاب کرده بود. وقتی
شعبدهباز به روی سن رفت، بیاختیار چشمش به دنبال دخترک سرخپوش گشت.
او در میان جمعیت نبود. برایش جای
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 197صفحه 4