شگفتی داشت. پس از اجرا سراغ او
را از مدیر برنامهها گرفت ولی او اصلاً به این موضوع توجه نکرده بود. شب بعد نیز او غایب بود. وقتی او نبود، انگار سالن خالی بود. انگار هیچکس آنجا
نبود و هیچکس به کارهای او نگاه نمیکرد.
روزها به دنبال دختر سرخپوش میگشت و عصرها به روی سن میرفت به امید اینکه در میان تماشاچیان چشمش به او بیفتد. آخرین شبی که دختر سرخپوش به دیدن برنامه آمد، خیلی سرفه کرد. شعبدهباز دستمال سفیدی را از آستینش بیرون کشید و
به او داد. وقتی جمعیت رفتند، او هم رفته بود. دستمال سفید در میانۀ سالن افتاده بود و رویش چند لکّۀ سرخرنگ خون خودنمایی میکرد. معلوم بود که بیماری دخترک جدّی است. با همین نشانه تمام شهر را به دنبال او گشت. عاقبت در یکی ازمحلّات بالای شهر، ردّی از او پیدا کرد ولی دیر رسیده
بود. دخترک و خانوادهاش برای درمان بیماری او از آن شهر رفته بودند. کسی هم نمیدانست کجا رفتهاند. فردای آن روز سفر شعبده باز آغاز شد.
از این شهر به آن شهر میرفت و
برنامه اجرا میکرد به امید اینکه شاید در میان تماشاچیان بیشمارش، دختر سرخ پوش را بار دیگر ببیند.
حالا سی و هشت سال گذشته بود.
باز هم روی سن بود و باز هم سرفه میکرد. مدتی بود که به این حال
افتاده بود. تک سرفههایی خشک میکرد. دستمالی از جیبش بیرون
آورد و سرفه کرد. درون دستمال
لکّههای خون دید. به روی خودش
نیاورد چون جمعیت منتظر بودند تا کارهای شگفتانگیز او را ببینند. او قدری آب درون لیوانی ریخت. قدری از آب را نوشید و بعد لیوان آب را به درون پارچ آب
برگرداند. بعد پارچ آب را درون پارچهای که چهار تا کرده بود خالی کرد. وردی خواند و پارچه را روی جمعیت باز کرد. همه منتظر بودند که آب درون پارچه روی سر و صورتشان بریزد ولی پولکهای برّاق
زیبایی بر روی جمعیت ریخت. پولکها
و اکلیلهای براق و درخشان پایین آمد
و بر سر و صورت و شانههای حضّار
نشست. چیزی شگفتانگیز نگاه او
را به سمت خود جلب کرد. دختر سرخ
پوش در میان جمعیت نشسته بود و
به او لبخند میزد. شعبدهباز سرفهاش
گرفت ولی صدای سوت و کف و شادی جمعیت از دیدن پولکها و اکلیلها آنقدر
زیاد بود که کسی متوجه او نشد.
او چشم از دختر برنمیداشت مبادا
که دوباره گمش کند. دختر بلند شد و
به سمت او آمد. شعبدهباز دستمالی
از جیبش بیرون آورد و سرفه کرد.
دستمال خیس خون شد. جمعیت
همچنان کف میزدند. دختر به روی
سن آمد و دست شعبدهباز را گرفت.
شعبدهباز حس میکرد سبک شده
است. حس میکرد سینۀ دردناکش
دیگر نمیسوزد. دستمال خونی را به
زمین انداخت و به دنبال دختر سرخ
پوش به راه افتاد.
صدای افتادن جسمی سنگین و
شکستن چیزی شبیه میزی چوبی همه
را متوجه سن کرد. نعش شعبدهباز بر
روی میز شعبده افتاده بود و
کبوترانی که درون آن پنهان شده بودند از درون جعبه آزاد شدند. در میان
تمام آن چیزها دستمالی سفید با چند لکّۀ
خون خودنمایی میکرد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 197صفحه 5