سمیه حسینی
روح الله، روح الله بود
یاد دوست
* هوای نجف داغ بود، گاهی میرسید
به بالای پنجاه درجه. توی خانۀ آقا نه
کولر بود، نه پنکهای و نه هیچ وسیلهای
که بشود اتاق را خنک کرد.
هر چه اصرار میکردیم که «آقا
لااقل گاهی بروید کوفه، لب شط.»
قبول نمیکردند. خیلی از مردم نجف میرفتند کوفه، به خصوص شبها اما
آقا راضی نمیشدند. خبر شکنجۀ زندانیها را که از ایران میشنیدند، هر آسایشی
را به خودشان حرام میکردند.
* کلی وزیر و سفیر و نماینده توی
اتاق بودند. آن وقتها امام پشت هم
از این ملاقاتها داشت. هر بار هم کلی
سؤال و مسأله بود که میشنید و جواب میداد؛ دربارۀ مسایل روز، اتفاقات
داخلی و خارجی.
با این همه حواسش جمع همه چیز
بود؛ آخر جلسۀ آن روز پدرم را به
او معرفی کردم. گفت: «آقا پدر شما هستند؟» گفتم: «بله» گفت: «پس چرا
جلوتر از ایشان راه افتادی و آمدی
توی اتاق؟»
* ساعت من پنج دقیقه جلوتر بود؛
ساعت یکی از آقایان هفت دقیقه،
ساعت یکی هم دو دقیقه عقبتر
از ساعت صحن حرم حضرت علی
علیهالسلام. هرکس میگفت ساعت
خودش دقیق است. همان وقت حاج
آقا روحالله از درِ صحن آمدند تو.
یکی گفت: «حالا همه ساعتهاتون رو
تنظیم کنید؛ سه ساعت و نیم از شب
گذشته.»
سیزده سال سر ساعت سه و نیم آمد
حرم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 197صفحه 10