مجله نوجوان 197 صفحه 14

مرجان خوارزمی دختری که می‏خواست پزشک شود 15 ساله بود. درس­خوان و خوش لباس و باتربیت. برای زندگی‏اش برنامه­ریزی کرده بود. دوست داشت دکتر شود. تصویر ذهنی‏اش از دکتر شدن، قشنگ بود. به روپوش سفیدش می‏نازید و آن‏قدر به گوشی آویخته از گردنش فکر کرده بود که حتّی ضربه‏های آن روی بدنش را، موقع راه رفتن، پیشاپیش حس می‏کرد. می‏دانست که برای قبول شدن در کنکور، از همین حالا باید خیلی خیلی جدّی درس بخواند. برای همین در هیچ مهمانی‏ای شرکت نمی‏کرد، از مدرسه تا خانه را پیاده می‏دوید و خیلی زود، یعنی با نیم ساعت استراحت، شروع به درس خواندن می‏کرد. وقتهایی که خسته می‏شد، سعی می‏کرد با فکر کردن به رؤیاهایش، با امیدواری و آرامش، خستگی را بیرون کند و درس بخواند. او همیشه به خودش می‏گفت: «دخترها ذاتاً با پسرها خیلی فرق دارند. دخترها عاطفی و حسّاس هستند، بنابراین من پزشک متعهّدی خواهم شد.» او همیشه به همراهان بیماران بدحالی فکر می‏کرد که در رؤیاهایش آنها را از مرگ رهانیده بود. شاید باورتان نشود ولی همین خیالبافی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 197صفحه 14