مجله نوجوان 197 صفحه 15

ساده به او قدرت می‏داد. گونه‏هایش سرخ می‏شد و قلبش تندتر می‏زد. او در مورد پزشک بودن، نظریه‏پردازی هم کرده بود. به نظر او کسب درآمد از طریق پزشکی، انسانی نبود. از نظر او پزشک می‏بایست مهربان‏ترین آدم کرۀ زمین می‏بود که علاوه بر مداوای جسم بیماران، به روح آنها هم آرامش می‏داد و او فکر می‏کرد که این شغل، برای او آفریده شده چون او دختری است که مهربانی را می‏شناسد و می‏تواند بدون هیچ چشم‏داشتی، برای التیام دردهای آدمها کوشش کند. تا اینکه... یک روز بعدازظهر که از مدرسه به خانه آمد، احساسی غریب در خانه جریان داشت. خانه به‏هم ریخته بود، مادرش رنگ‏پریده و نگران بود و پدرش به سرعت وسایل خانه را جابه‏جا می‏کرد. خواهر بزرگش در یک جمله، همه چیز را برای او روشن کرد: «مادر بزرگ سرطان گرفته و ما خیلی دیر فهمیدیم!» معنای جملۀ خواهر، به‏سادگی یک صفحه توضیح می‏خواهد؛ پزشکان از مادر بزرگ قطع امید کرده‏اند، او به مراقبت و پرستاری و مهربانی نیاز دارد و قادر نیست کارهای شخصی‏اش را مستقلاً انجام دهد. او مشتاق دیدن فرزندانش است و...، او خیلی زود از میان آنها خواهد رفت. دخترک چند ساعتی غمگین بود. خاطرات کودکی‏اش و لحظات شادی که در کنار مادربزرگ گذرانده بود، لحظه‏ای رهایش نمی‏کرد. امّا... بعد از چند ساعت، خودخواهی و خودپسندی، بدون این‏که در بزنند و اجازه بگیرند، وارد خانۀ دل دخترک شدند! دخترک فکر کرد که با ورود مادربزرگ به خانۀ آنها، برنامۀ فشردۀ درس خواندنش لطمه خواهد خورد. مگر می‏شود جلوی رفت و آمد عیادت‏کنندگان را گرفت؟ تازه، مادر بزرگ مریض است و اگر مادر به فکر غذایش باشد و خواهر داروهایش را مرتّب بدهد، باز هم کارهایی برای او باقی خواهد ماند! کارهایی که اصلاً حوصلۀ‏شان را نداشت. از همه بدتر این‏که همه مادربزرگ را دوست دارند و می‏خواهند غصّه بخورند و او باید از وقت طلایی‏اش بگذرد و آنها را دلداری بدهد. دخترک خشمگین شده بود! آن‏قدر خشمگین که تمام خاطرات خوش گذشته را به فراموشی سپرد و به مادربزرگ به ‏عنوان موجودی نگاه کرد که باعث فاصله گرفتن او از آرزوی پزشک شدن، شده بود! اشتباه نکنید. دخترک نتوانست بر خشمش غلبه کند. او با مادربزرگ بدرفتاری کرد. حرفهایش را نشنید و نتوانست با او مهربان باشد. او مدام به خانواده‏اش غُر زد و آنها را مسبّب تاریکی آینده‏اش (به قول خودش) دانست. او حتّی یک کلمه هم درس نخواند، با وجودی‏که وقت کافی داشت ولی دلش آن‏قدر از خشم پر شده بود که به کار دیگری نمی‏رسید. تا بالاخره یک روز صبح، مادر بزرگ از دنیا رفت و بعد از 40 روز ظاهر زندگی آنها، شکلی عادّی به خود گرفت؛ البته با یک تغییر کوچک! دخترک دیگر دربارۀ مهربان بودن رؤیایی نداشت و نمی‏دانست چرا دیگر دوست نداشت پزشک شود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 197صفحه 15