نویسنده: ژولی استالیک
مترجم:دلارام کارخیران
خرمگس باشعوراو مرده است. حیوان خانگی کوچک و بیچارۀ من! حیوانک با هوش من! مرگ او غیر منتظره و وحشتناک بود. من هنوز مرگش را باور نکردهام و حرف زدن دربارۀ او برایم دشوار است. اما باید سعی کنم.
فرانچسکو در بعدازظهر یک یکشنبۀ آفتابی در تابستان، وارد زندگی من
شد. من تازه قطعهای گوشت را بیرون
از یخچال گذاشته بودم که ناگهان سر
و کلۀ او پیدا شد. در آن لحظه من نمیدانستم فرانچسکو پسر است و اسم فرانچسکو، بعدها به ذهنم خطور کرد. در لحظۀ اول، فقط از دیدن او عصبی
و کلافه شده بودم. مطمئنم که اگر
شما هم جای من بودید، چنین حسی داشتید. این ماجرا مربوط به قبل از زمانی بود که من کشف کنم با چه هیولای عالی، باهوش و مهربانی مواجه هستم. روز اول، او ویزویز کنان دور آشپزخانه پرواز میکرد و من که
متوجه حماقتم نبودم، سعی میکردم با مگسکش احمقانۀ زرد رنگی که شبیه سر یک اردک بود و آن را از بازار
دست دوم فروشیها خریده بودم، او را
شکار کنم.
اوه، فرانچسکو! وقتی به آن روز فکر میکنم، شرمنده میشوم. تو هراسان
به دنبال جای فرار میگشتی. قلب
کوچکت به شدت میزد و چشمهای
بزرگ سیاهت، همۀ فضای اطراف را
به دنبال راه فراری، میکاوید. و من
آنجا بودم، در حالیکه مثل یک غاز
وحشی اینطرف و آن طرف میدویدم
و سر و صدا درست میکردم. صدای تماس مگسکش با هوا به سر و صدای من اضافه شده بود. فکر میکنم در آن لحظات، از من متنفّر بودی، با اینحال فرانچسکوی عزیز من! تو در لحن ویزویز کردنت، هیچ تغییری ندادی.
بالاخره خسته شدی و روی
میز نشستی! آفتاب روی بدنت
میدرخشید و به آن، رنگ آبی، زیبا و بسیار درخشانی بخشیده بود. من فقط توانستم بایستم و زیباییات را تحسین
کنم. مگسکش میان انگشتانم لغزید
و ولو شد. من صورت کوچک تو را
دیدم و حتی فکر میکنم متوجه لبخند ظریفی روی لبهایت شدم! در همین
لحظه، دوست همخانۀ من
وارد اتاق شد و تو دوباره پرواز کردی!
او فریاد زد: «آه... عجب خرمگسی...»
و بلافاصله به سراغ اسپری حشرهکشی رفت که ما آن را در زیر ظرفشویی آشپزخانه نگه میداشتیم.
برای یک لحظه قلبم ایستاد.
حشرهکش را از او قاپیدم و او را از در
به بیرون هل دادم.
- قاتل، برو گمشو!
هنوز صدای خندۀ مسخرهآمیز او را
به خاطر دارم، او برای همیشه از خانه رفت! من نشستم و برای مدتی به تو
نگاه کردم. تو ویزویز کنان، مشغول
خوردن یک دانۀ شکر بودی و حتی
وقتی به تو نزدیک شدم، فرار نکردی.
- سلام! تو کی هستی؟ اسمت چیه؟
تو جواب ندادی اما دهانت را با
دستان لاغرت پاک کردی و دوباره
همان لبخند مرموز را به من تحویل
دادی.
- گرسنه هستی؟
با سر به من جواب منفی دادی.
- از من ترسیدی؟
من این سؤال را نجوا کردم و برای
شنیدن جوابش، نفسم در سینه حبس
شده بود! تو خیلی آرام سر کوچکت
را تکان دادی. تو میفهمیدی، تو تمام کلمات من را میفهمیدی.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 197صفحه 28