مجله نوجوان 197 صفحه 29

آن روز بعدازظهر، من سؤالات زیادی را از تو پرسیدم و چیزهای زیادی در مورد تو دستگیرم شد. بعد تو به طرف پیشخوان آشپزخانه پرواز کردی، جایی که برادرزادۀ کوچک من، حروف مغناطیسی آموزش الفبایش را آنجا گذاشته بود. تو از روی حرفی به حرف دیگر می‏پریدی و من به آرامی حروف را در ذهنم جمع­آوری می‏کردم! س... ل... ا... م و م... ن... خ... ی... ل... ی.. ت... ن... ه... ا... ه... س... ت... م باورم نمی‏شد! پس من می‏توانستم با یک خرمگس حرف بزنم. او باهوش و باشعور بود! آن روز بعدازظهر، به سرعت برق و باد سپری شد. باور کن بهترین روز زندگی من در چندین سال اخیر بود. ما متوجه اشتراکات عجیب و غریبمان شدیم. مثلاً کتاب مورد علاقۀ هر دوی ما کتاب «سالار مگسها» بود و هر دوی ما به موسیقی «با من تا ماه پرواز کن» علاقمند بودیم و هر دوی ما از خوردن چیزهایی که آدمهای اتو کشیده به آنها هله هوله می‏گویند لذت می‏بردیم. من متوجه شدم که تو کارآییهای فراوانی داری، مثلاً، کارآگاههای جنایی، با کمک تعداد تخمهای تو روی بدن قربانیان جنایات، به زمان مرگ پی می‏برند. چه تصادفی! روز دوشنبه مقاله‏ای در مورد خرمگسها در روزنامه خواندم. متوجه شدم اولین انسانی که از خرمگسها برای کشفیات پلیسی استفاده می‏کرد، کارآگاهی ایتالیایی به نام فرانچسکو پدی بود و اینطور شد که تو اسم پیدا کردی. فرانچسکو و چقدر این اسم به تو، عزیزکم می‏آمد و برازنده بود! از آن روز به بعد، ما جدایی ناپذیر بودیم. تو روی بازوی من می‏نشستی، حتی وقتهایی که مشغول خوردن یا کتاب خواندن بودم. تو شاد بودی و دور و بر آینۀ دستشویی و حمام، بازی می‏کردی. اولین هدیه‏ای که به تو دادم، جعبه‏ای بود که روی میزی کنار تختخوابم گذاشتم و تو در آن استراحت می‏کردی. چه زندگی خوب و صلح­آمیز و زیبایی داشتیم تا وقتی که حماقت من همه چیز را به هم ریخت. تو همیشه از اتوکشی متنفر بودی اما آن روز عصر، من تو را نادیده گرفتم. حجم زیاد لباسهای چروکیده، مغزم را از کار انداخته بود. کوه لباسها را روی زمین ریختم و مخزن آب اتوی بخار را پر از آب کردم. چه شروع احمقانه‏ای! حتی موقع کار کردن آواز می‏خواندم. تو روی دستم نشستی که عقب و جلو می‏رفت. نمی‏دانم حوصله‏ات سر رفت یا یکباره تشنه شدی که به طرف اتو پرواز کردی و قبل از اینکه بتوانم اعتراض بکنم، از سوراخ مخزن آب رد شدی و در مخزن آب اتو گیر افتادی. من وحشت زده به مخزن پلاستیکی آبی رنگ نگاه می‏کردم. تو شنا بلد نبودی. من دهان کوچکت را می‏دیدم که باز و بسته می‏شد و کمک می‏خواست. دستهایت را به طرف من دراز کرده بودی و من وحشیانه سعی می‏کردم تو را از آنجا بیرون بکشم ولی موفق نشدم، هیچ کاری از دستم بر نمی‏آمد. امیدوارم این را بفهمی! حرکات تو آهسته و آهسته‏تر شدند و بالاخره متوقف شدی و من فقط در حالیکه یک قطرۀ اشک از چشمم روی صفحۀ داغ افتاد، گفتم: «متأسفم!» من هیچوقت دوباره از آن اتو استفاده نکردم. در واقع آن را به سطل آشغال سپردم تا برای همیشه از جلوی چشمهایم محو شود. من برای تو سنگ قبر کوچکی درست کردم و اطراف آن را گل کاشتم. گلزاری که اسم آن فرانچسکو است. هم‏نام پسر کوچکم که تازه به دنیا آمده است!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 197صفحه 29