آن روز بعدازظهر، من سؤالات زیادی را از تو پرسیدم و چیزهای زیادی در مورد تو دستگیرم شد. بعد تو به طرف پیشخوان آشپزخانه پرواز کردی، جایی که برادرزادۀ کوچک من، حروف مغناطیسی آموزش الفبایش را آنجا گذاشته بود. تو از روی حرفی به حرف دیگر میپریدی و من به
آرامی حروف را در ذهنم جمعآوری میکردم!
س... ل... ا... م
و
م... ن... خ... ی... ل... ی.. ت... ن...
ه... ا... ه... س... ت... م
باورم نمیشد! پس من میتوانستم با یک خرمگس حرف بزنم. او باهوش و باشعور بود!
آن روز بعدازظهر، به سرعت برق
و باد سپری شد. باور کن بهترین روز زندگی من در چندین سال اخیر بود.
ما متوجه اشتراکات عجیب و غریبمان شدیم. مثلاً کتاب مورد علاقۀ هر دوی ما کتاب «سالار مگسها» بود و هر دوی ما به موسیقی «با من تا ماه پرواز کن» علاقمند بودیم و هر دوی ما از خوردن چیزهایی که آدمهای اتو کشیده به آنها هله هوله میگویند لذت میبردیم. من متوجه شدم که تو کارآییهای فراوانی داری، مثلاً، کارآگاههای جنایی، با کمک تعداد تخمهای تو روی بدن قربانیان جنایات، به زمان مرگ پی میبرند.
چه تصادفی! روز دوشنبه مقالهای در
مورد خرمگسها در روزنامه خواندم.
متوجه شدم اولین انسانی که از
خرمگسها برای کشفیات
پلیسی استفاده میکرد،
کارآگاهی ایتالیایی به
نام فرانچسکو پدی
بود و اینطور شد که
تو اسم پیدا کردی.
فرانچسکو و چقدر
این اسم به تو،
عزیزکم میآمد و
برازنده بود!
از آن روز به
بعد، ما جدایی
ناپذیر بودیم. تو روی بازوی من
مینشستی، حتی وقتهایی که مشغول
خوردن یا کتاب خواندن بودم. تو شاد
بودی و دور و بر آینۀ دستشویی و
حمام، بازی میکردی. اولین هدیهای
که به تو دادم، جعبهای بود که روی
میزی کنار تختخوابم گذاشتم و تو در
آن استراحت میکردی. چه زندگی
خوب و صلحآمیز و زیبایی داشتیم
تا وقتی که حماقت من همه چیز را به
هم ریخت.
تو همیشه از اتوکشی متنفر بودی اما
آن روز عصر، من تو را نادیده گرفتم.
حجم زیاد لباسهای چروکیده، مغزم را
از کار انداخته بود. کوه لباسها را روی
زمین ریختم و مخزن آب اتوی بخار را
پر از آب کردم. چه شروع احمقانهای!
حتی موقع کار کردن آواز میخواندم.
تو روی دستم نشستی که عقب و جلو میرفت. نمیدانم حوصلهات سر رفت
یا یکباره تشنه شدی که به طرف اتو
پرواز کردی و قبل از اینکه بتوانم
اعتراض بکنم، از سوراخ مخزن آب
رد شدی و در مخزن آب اتو
گیر افتادی. من وحشت زده به مخزن پلاستیکی آبی رنگ نگاه میکردم. تو
شنا بلد نبودی. من دهان کوچکت را میدیدم که باز و بسته میشد و کمک میخواست. دستهایت را به طرف
من دراز کرده بودی و من وحشیانه
سعی میکردم تو را از آنجا بیرون
بکشم ولی موفق نشدم، هیچ کاری
از دستم بر نمیآمد. امیدوارم این را
بفهمی! حرکات تو آهسته و آهستهتر
شدند و بالاخره متوقف شدی و من
فقط در حالیکه یک قطرۀ اشک از
چشمم روی صفحۀ داغ افتاد، گفتم: «متأسفم!» من هیچوقت دوباره از آن
اتو استفاده نکردم. در واقع آن را به
سطل آشغال سپردم تا برای همیشه
از جلوی چشمهایم محو شود. من برای
تو سنگ قبر کوچکی درست کردم و اطراف آن را گل کاشتم. گلزاری که
اسم آن فرانچسکو است. همنام پسر کوچکم که تازه به دنیا آمده است!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 197صفحه 29