بابای حمید مامور پاکیزگیه و توی شهرداری کار میکنه ولی دوستای حمید شغل باباشو مسخره میکنند
حمید خیلی دلش میخواست که ژدرش یک شغل بهتری داشت . مثلا رئیس بانک میبود
و اونوقت همه دوستانش بهش احترام میگذاشتند و خیلی وقتها هم تحویلش میگرفتند
یک روز حمید اتفاقی یک چراغ جادو پیدا کرد وقتی غول چراغ بیرون آمد حمید آرزشو گفت
و خیلی زود آرزویبرآورده شد و پدرش رئیس بانک شد و اون پیش بقیه دوستهایش پز میداد
ولی از این طرف کم کم تمام شهر را زباله و کثیفی فرا گرفت
در خدمتم ارباب شما هر آرزوئی که داشته باشید برآورده میکنم ...
من فقط یک آرزویبزرگ دارم ... و وان هم اینه که پدرم شغل بهتری پیدا کنه و رییس بانک بشه.
جوری که بیماری های جدید و لا علاج بین مردم شهر شیوع پیدا کرد
همه به این نتیجه رسیدند که پدر حمید به شغل قبلی اش یرگردد و همه متوجه اهمیت شغل پدر حمید شدند حتی خود حمید
حالا دیگه حمید با افتخار و غرور راجهع به شغل پدرش حرف میزنه و همه خوب اینو میفهمند
این یک بیماری وحشتناکه باید به همه اطلاع بدیم
این یک بیماری جدیده و هخنوز براش دارو نیومده
اگه همین طوری پیش بره همه مان میمیریم ...
یکی به دادم برسه ... دارم میمیرم
وای دلم...
کمک ... کمک
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 199صفحه 19