مجله نوجوان 200 صفحه 4

لیلا بیگلری قسمت سوم من جاسوس نیستم! بیمارستان مرکزی شهر خیلی شلوغ بود. لحظه به لحظه آمبولانس وارد بیمارستان می­شد. هوا تاریک شده بود. تامی، جان و هری جلوی یک هات­داگ فروشی سیار منتظر اِدی بودند. یکی از آمبولانسها در حالی که آژیر می­کشید، به سمت هات­داگ فروشی آمد و همان جا ایستاد. رانندۀ آمبولانس شیشۀ ماشین را پایین داد و به صاحب هات­داگ فروشی گفت: هِی عمو! حساب اون دو تا سیاه و اون دو رگه­هه با منه! هر سۀ آنها برگشتند و اِدی را پشت فرمان آمبولانس دیدند. تامی گفت: اینو از کجا آوردی؟ ادی جواب داد: امانته! الانه که صاحبش به هوش بیاد و ماشینش رو بخواد. جان و تامی و هری فوراً سوار آمبولانس شدند. مردی دست و پا بسته با لباس زیر، درون آمبولانس بیهوش افتاده بود. ادی به مرد اشاره کرد و گفت: این طفلی مرخصی ساعتی گرفته و خوابیده. ما هم باید با این آمبولانس از در اورژانس بریم تو. تامی که بی­حوصله بود،

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 200صفحه 4