اسماعیل امینی
از مشک پاره پارۀ سقّا
از راه میرسند پدرها غروبها
دنیای خانه روشن و زیبا غروبها
از راه میرسند پدرها و خانهها
آغوش میشوند، سراپا غروبها
از راه میرسند و به آغوش میکشند
با اشتیاق، کودک خود را غروبها
از راه میرسند و هیاهوی بچههاست
زیباترین ترانۀ دنیا غروبها
در چشمهای منتظران، گرگ و میش عصر
محو است در شکوه تماشا غروبها
در چشمهای دخترکان، شوق دیگریست
شوق دوباره دیدن بابا غروبها
***
بعد از هزار سال، همان شوق شعلهور
در چشمهای منتظر ما غروبها
بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشستهایم همینجا غروبها
اینجا پدر! خرابۀ شام است کوفه نیست
اینجا بیا به دیدن ما با غروبها
بابا بیا که بر دلمان زخمها زده
دیروز تازیانه و حالا غروبها
بابا بیا که بغض مرا وا نکرده است
نه زخم تازیانه نه حتی غروبها
دست تو را بهانه گرفتهست بغض من
بابا ز راه میرسی آیا غروبها؟
دست تو را بهانه گرفته که بشکفد
بغضم میان دست تو تنها غروبها
بابا بیا کنار من و این پیاله آب
که تشنهایم هر دو، تو را تا غروبها
از جادهها بیایی و رفع عطش کنی
از جادهها بیایی... اما غروبها
بسیار رفتهاند و نیامد پدر هنوز
بسیار رفتهاند خدایا غروبها
***
کمکم پیاله موج زد و چشم روشنش
چون لحظههای غربت دریا غروبها
خاموش گشت و بر سر سنگی نهاد سر
دختر به یاد زانوی بابا غروبها
***
بعد از هزار سال هنوز اشک میچکد
از مشک پارهپارۀ سقا غروبها
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 202صفحه 4