مجله نوجوان 203 صفحه 27

شدند. مگی آرام برگشت و به جان نگاه کرد. جان با صدای لرزان و عصبی ادامه داد: اصلاً از کجا معلوم که اینا همه‏ش بازی تو نباشه؟ از کجا معلوم که دروغ نمی‏گین؟ اِدی خواست به جان نزدیک شود ولی جان دست او را پس زد و عقب رفت. مگی رو به جان گفت: آره! توی خونه‏ت شنود داشتیم! که چی؟ می‏بینی که شکّمون بیخود نبود. تمام اون مدارکی رو که بهت نشون دادم از توی خونۀ خودت بیرون کشیدم. جان دوباره فریاد زد: دروغ می‏گی. مگی پوزخندی زد. بعد رو به تامی کرد و گفت: اون دیوونه رو با خودتون بیارین تا خودش ببینه الان زنش کجاست. هری دستپاچه گفت: ولی... مگی اجازه نداد که هری حرفی بزند و با لحنی قاطع حرف او را قطع کرد و گفت: همین که گفتم! بعد رو به اِدی گفت: ما رو ببر مونیتورینگ. اِدی چشمهایش گرد شد و به هری نگاه کرد. هری با سر تأیید کرد. ادی پیش افتاد و گفت: دنبال من بیاین. آنها بعد از گذشتن از چند راهروی کثیف به یک آسانسور بدون دیواره رسیدند. همگی سوار آسانسور شدند. ادی گفت: از دیوار فاصله بگیرید. و اهرمی را به سمت پایین حرکت داد. آسانسور به سمت پایین به راه افتاد. همه جا تاریک بود. به همین دلیل نمی‏شد فهمید که چه قدر پایین رفته‏اند ولی جان با مقایسۀ این آسانسور با آسانسورهای معمولی حس کرد حدود ده طبقه به سمت پایین رفته‏اند. بالاخره آسانسور ایستاد. ادی گفت: تا نگفتم کسی پیاده نشه. خودش از آسانسور بیرون رفت و در تاریکی گم شد. پس از چند لحظه همه جا روشن شد. آنها در راهرویی طولانی بودند که دیواره‏هایش با ورقه‏ای از آلومینیوم براق پوشانده شده بود. آنها تا انتهای راهرو رفتند و به یک در رسیدند که در کنارش یک صفحه کلید دیجیتال قرار داشت. مگی جلو رفت و یک عدد رمز را وارد کرد. پس از وارد کردن رمز دری از میانۀ دیوار در پشت سر آنها بیرون آمد و آنها را در یک چهاردیواری حبس کرد. به جز جان که از این اتفاق جا خورد، بقیه خونسرد بودند. دریچه‏ای در دیوار کناری باز شد. هری جلوی دریچه قرار گرفت و سرش را روی پایه‏ای مخصوص که شبیه دستگاههای چشم پزشکی بود قرار داد. یک اسکنر چشم جلوی چشمش آمد و هر دو چشم او را اسکن کرد. بعد در دیوارۀ مقابل یک صفحۀ پلاسما پدیدار شد. تامی و ادی به نوبت دستهای راستشان را روی صفحه قرار دادند. مگی به ادی اشاره‏ای کرد. ادی از جان خواست که در نقطه‏ای خاص بایستد. جان که محو این اتفاقات شده بود بدون هیچ سؤالی به خواستۀ ادی عمل کرد. از بالا و پایین نور هولوگرامی روی جان تابیده شد. پس از چند لحظه در جلویی باز شد و ادامۀ سالن پدیدار شد. آدمهای مختلفی در سالن رفت و آمد می‏کردند. برخی روپوش سفید به تن داشتند و برخی دیگر سرهمی زرد رنگ. عدّه‏ای با لباس نظامی آنجا بودند و گروهی دیگر با کت و شلوار و کراوات. وقتی هولوگرام قطع شد و جان توانست حرکت کند، متوجه شد که همۀ افراد گوشی بلوتوث به گوش دارند. جای عجیبی بود؛ چیزی بین پادگان، بیمارستان و یک مرکز تحقیقات اتمی. پس از اینکه وارد سالن شدند فردی با کت و شلوار جلو آمد و به آنها گوشی بلوتوث و یک کارت گردن‏آویز داد. عکس آنها به همراه مشخصاتشان و یک کد ده رقمی روی کارت بود. پشت کارت نیز یک نوار مگنت نقش بسته بود. مردی که کارتها را تحویل می‏داد وقتی به جان رسید یک صفحۀ پلاسما جلوی جان گرفت و از او خواست که دست راستش را روی صفحه قرار دهد. بعد از اینکه جان دستش را روی صفحه قرار داد ، ادی آرام به جان گفت: به هر دری که رسیدیم باید یکی یکی وارد بشیم. برای ورود باید اول کارتت رو به دستگاه بکشی تا صفحۀ انگشت‏نگاری بیرون بیاد. آنها به همین شیوه پیش رفتند و پس از گذشتن از راهرویی با درهای زیاد وارد اتاقی شدند که روی آن نوشته شده بود «مانیتورینگ»!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 203صفحه 27