
سنگر مسجد
آن روز دو نفر از شاگردان قدیمی امام، آیتالله صدوقی و حجتالاسلام حقشناس، در اتاق امام نشسته
بودند و با او دربارۀ جبهۀ جنگ حرف میزدند. حجتالاسلام حقشناس رو به امام کرد و گفت: «در
مدرسۀ شهید بهشتی درس میدهم. در مسجد امینالدوله هم نماز جماعت میخوانم و احادیث امامان را
میگویم.»
امام آرام آرام سرش را تکان میداد و چشم از چشم او بر نمیداشت. او لحظهای مکث کرد و بعد ادامه
داد: «با این همه، اگر وظیفۀ من این کارها نیست، آنها را رها کنم و به جبهه بروم. تا شما چه دستور
بدهید.»
امام لبخندی زد و به شوخی گفت: «مگر تو میتوانی تفنگ بلند کنی؟»
لبهای مرد با لبخندی گشوده شد و دندانهای سفیدش از میان انبوه ریش و سبیل سفیدش پیدا شد. گفت:
«آقا! یک مرتبه تفنگ بلند کردم و گلنگدن را کشیدم. امّا عوض اینکه من تفنگ را نگه دارم، تفنگ مرا
چند قدم با خودش برد. فهمیدم من قدرت این کار را ندارم.»
لبخند بر لبان امام نشست و با لحن شیرینی گفت: «جبهۀ تو همان مدرسه است و مسجد امینالدوله.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 205صفحه 5