مجله نوجوان 205 صفحه 11

نامهربان دارند.» بابا پشمکی عاشق دست کوچولویی بود که تو سوراخ قفس می­آمد و می­گفت: «بابا لواشک بده!» بابا پشمکی می­گفت: «من که لواشک فروش نیستم، من بلیط فروشم.» آن وقت یک صدای کلفت از پشت دست کوچولو می­گفت: «بابا ده تا بلیط بده!» چقدر بابا پشمکی دلش می­خواست لواشک فروش بود و همۀ بلیطهایش لواشک بود. به او گفت: «خُب لواشک بفروشی، آن وقت من همیشه و هر روز با تو می­آیم تا تنها نباشی.» گفت: «نه، می­ترسم لواشکها توی قفس بو کنند و بگندند.» بابا پشمکی چه حرفهایی می­زد! گفتم «مثلاً پرنده هم توی قفس می­گندد و بو می­کند؟» بابا پشمکی ناراحت شد. از توی قفس بیرون آمد. نفس بلندی کشید. کمرش تَرق توروق صدا کرد و گفت: «آخ خلاص شدم. هوای بیرون بوی لواشک می­دهد، نه؟» بعد قسم خورد که یک بار بنز ده تن را تا کلّه­اش پر از لواشک کرده و همۀ شهرها را گشته و به هر شهری رسیده یک کیسه لواشک به بچه­های آن شهر داده و رفته است. خودش می­گفت. وقتی فهمید بابا پشمکی لواشک خیلی خیلی دوست دارد، برای او یک بسته خریدم و گفتم: «پس چرا از آن همه لواشک هیچی برای من نیاوردی؟» قاه قاه خندید و گفت: «آن روزها تو هنوز به دنیا نیامده بودی.» گفتم: «قفس چی؟ قفس به دنیا آمده بود؟» بغض کرد و گفت: «چه می­دانم؟ من با عروس تو جاده­های سرسبز شمال، یک ماشین لواشک به طرف دریا می­بردم.» عروس اسم بنز ده تن بود زمانی که تازه و قشنگ و نو بود. بعدها که تالاق تولوق می­کرد و خس خس کنان راه می­رفت، بابا پشمکی خجالت می­کشید به آن عروس بگوید. وقتی از بلیط فروشی خسته می­شد، آنقدر از عروس برای من حرف می­زد که سرم درد می­گرفت و می­گفتم: «بابا پشمکی نترس! یک روز خدا می­آید، همۀ بلیطهای تو را می­خرد تا راحت شوی و دیگر بلیطی برای فروختن نداشته باشی و مجبور بشوی از توی قفس پر بزنی و به هوا بروی.» حالا چند روز است که بابا پشمکی پر زده و مثل یک پرنده به هوا رفته و درِ قفس بسته است. مردم سرگردانند. کسی نیست به آنها بلیط بفروشد و بگوید با کدام اتوبوس به دریا بروند. دریا هم از آن دور دورها غُرغُر می­کند و سراغ بابا پشمکی را می­گیرد. بزرگ که شوم، برای بابا پشمکی یک بنز ده تن نو و تمیز و قشنگ، از آنها که خیلی دوست دارد، یک عروس می­خرم تا دیگر مرا تنها نگذارد. از قفسش بوی لواشک می­آید. حالا کی به جای بابا پشمکی لواشک می­فروشد؟ یک بار لواشکهایش نگندد، بو نکند! بعضی وقتها صدای قارقار یک بنز ده تن از دور می­آید. بابا پشمکی پشت فرمان آن نشسته. موهایش را باد شانه می­زند، جلوی قفس ترمز می­کند، بلندبلند می­خندد و پیاده می­شود. -پسر! برویم کرۀ ماه؟ بابا پشمکی مرا سوار بنز ده تن می­کند. بوی لواشک می­آید. با یک ماشین لواشک به طرف دریا می­رویم. -آی لواشک! لواشک خوشمزه، ترش و ملچ­ملچ، آی لواشک! آی لواشک!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 205صفحه 11