مجله نوجوان 206 صفحه 6

محمد رضا یوسفی آخرین پرواز پای شکارچی در تله گیر کرده بود. از درد فریاد می‏کشید و به دور خودش می‏چرخید. کی تله را کار گذاشته بود؟ شکارچی نمی‏دانست. گرگی، سگ سفید که انگار انگشتی حنا به میان پیشانی‏اش کشیده بودند به دور شکارچی می‏چرخید. او را بو می‏کرد و آرام زوزه می‏کشید. دست خونین شکارچی رنگ سبز علفها را تیره کرد. علفها را چنگ زد تا از گودال تله بیرون بیاید. گرگی چنان در تب و تاب بود که گویا پای او در دهان تله گیر کرده بود. پیراهن سیاه و سفید و خاکستری شکارچی را به دندان گرفت و کشید. در دلش می‏گفت: «برخیز مرد! آهو گریخت. چه کسی شکارچی‏تر از تو بود که تو را شکار کرد؟ برخیز!» دست شکارچی به سوی تفنگ رفت. گلوله‏ای در گلوی تفنگ اسیر بود که با لرزندان ماشه رها می‏شد. شکارچی گلوله را به دهان تله که چنان آروارۀ کوسه بود شلیک کرد. قفل دهان تله متلاشی شد. گرگی به هوا پرید. در میان دود گلوله سر چرخاند با خودش می‏گفت: آهو گریخت. اگر پای شکارچی در تله شکار نمی‏شد، گلوله بر تن آهو می‏نشست و اکنون آهو را بر زمین می‏کشیدم و می‏آوردم. شکارچی به پهلو غلتید. گلوله‏ای دیگر در حلق تفنگ گذاشت. به گرگی خیره شد. گرگی گوش او را لیس می‏زد. شکارچی با خودش گفت: گرگی از همۀ گرگهای بیابان گرسنه‏تر است. او را گرسنه به شکار آوردم تا چابک از پی شکار بدود و بعد شکم سیری از شکار بخورد. پیراهن شکارچی به لای دندان گرگی جرخورده بود. او گرسنه بود و طعم شور پیراهن را مزه مزه می‏کرد. دل شکارچی به حال گرگی سوخت. با خودش گفت: «کاش از آن شیر و نان کمی به او می‏دادم.» از خودش بدش آمد. کاسۀ شیر و گردۀ نان را خودش خورده بود. گرگی به دور او چرخیده و هرچه بُربُر کرده بود به او لقمه‏ای نداده بود. شکارچی خواست از جایش بلند شود. از پی آهو بدود که دید پایش بی‏حس است. به پهلو مانند الواری خیس بر زمین افتاد. گرگی پای او را بو می‏کرد و لیس می‏زد، شاید در نگاهش می‏گفت: اگر شکارچی برخیزد، اگر شکارچی حرکت کند، اگر شکارچی بدود، شکاری را بر زمین می‏زند. او بهترین شکارچی جنگل است. صدای چند مرغابی وحشی در آسمان پیچید. امیدی به دل شکارچی و برقی به چشمان گرگی سرک کشید. شکارچی به پشت بر روی علفها غلتید. گرگی به هوا پرید و پارس کرد. شکارچی آسمان آبی را نشانه گرفت تا مرغابی‏های وحشی از تیررس نگاه او گذر کنند. در آن سوی مرداب، دو مرغابی وحشی بر سر یک ماهی مرده که آن را از دامن رودخانه گرفته بودند منقار بر هم می‏کوبیدند. آنکه درشت‏تر و قوی‏تر بود طعمه را دزدید و پرواز کرد. نگاه شکارچی در امتداد نیزار در رفت و آمد بود تا مرغابی را دید. ماهی در دهان او بود و بال کوبان می‏رفت. شکارچی شلیک کرد. گلوله پای مرغابی را زخم کرد و از بال او گذشت. مرغابی مانند بچه‏ای که در چاهی بیفتد جیع زد. در هوا بال و پر کوبید و ماهی از دهانش به میان نیزار پرید. گرگی تند و چابک می‏دوید تا مرغابی را در هر کجا که افتاد به دهان گیرد. چند قطره از خون مرغابی در آب مرداب

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 206صفحه 6