قسمت نهم لیلا بیگلری
من جاسوس نیستم!
تامی با یک سینی
غذا وارد شد. پشت سر او
اِدی با یک ساک لباس به داخل اتاق آمد. جان سعی کرد. از جایش بلند شود ولی انگار با مشت توی سرش کوبیده بودند. سرش خیلی درد میکرد. همزمان با ضربان قلبش دردی درون سرش میکوبید. پشت سر هم خمیازه میکشید و چشمانش پس از هر خمیازه پر از اشک میشد. با کمک ادی توانست روی تخت بنشیند. تامی میز غذا را طوری قرار داد که جان بتواند از آن غذاها بخورد. اِدی برای غذا خوردن به جان کمک کرد. همین طور که قاشق سوپ را فوت میکرد در دهان جان میگذاشت، آرام آرام با جان صحبت میکرد. اِدی به جان
گفت. باید هر چه زودتر غذا رو بخوری و لباسهای داخل ساک رو بپوشی.
جان با تعجب به اِدی نگاه کرد. اخمهایش را درهم کشید و به تامی گفت: این چی میگه؟ تامی دستپاچه شد و نزدیک بود ظرف یکی از غذاها را به زمین بیندازد. با منّ و من گفت: ما تا یکی دو ساعت دیگه میرسیم به انگلستان.
چشمان جان گرد شد. اِدی ادامه
داد؛ ما الان توی یک زیردریایی هستیم وقتی تو بیهوش بودی ما به اینجا اومدیم. تامی داخل حرف اِدی دوید و گفت: حالا میتونیم پسرتو نجات بدیم.
جان قدری گیج شده بود. لبخند محوی گوشۀ لب جان نشست. اِدی قاشق سوپ را به سمت دهان جان برد و گفت: حالا زودتر غذات رو بخور و حاضر شو. یک کمی هم باید روی صورتت کار کنیم تا به راحتی شناسایی نشی.
جان غذایش را خورد و لباسی را که شبیه یونیفورم مخصوص کارمندان هتل بود پوشید.
مردی با روپوش سفید در یک کیف دستی کوچک وارد اتاق شد. از جان خواست که روی صندلی بنشیند جان روی صندلی و رو به چراغ نشست. مرد سفید پوش میز کوچکی را پیدا کرد و کنار دستش قرار داد. کیفش
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 206صفحه 30