را باز کرد و محتویات آن را روی میز چید. یک جعبه مانند آب رنگ داشت و مقداری لوازم آرایش. چند کلاه گیس و ریش مصنوعی نیز درون کیفش بود. اول مادّهای روی صورت جان مالید و با دست آن را روی پوست صورتش پخش کرد و صورت جان را حسابی ماساژ داد. بعد قدری به صورت جان فوم زد. بعد از آن یک تور کوچک روی سر جان قرار داد و موهای او را زیر تور جمع کرد و به آن گیره زد. یک کلاه گیس با رنگ بور روی سر جان قرار داد. بعد قدری ریش پیدا کرد که همرنگ موی کلاه گیس بود. ریشها را به همراه یک سیبیل به صورت جان چسباند. دوباره به صورت جان فوم زد. بعد از جان خواست که دستانش را روی میز قرار دهد. او از همان مادّهای که به صورت جان مالیده بود روی دستان جان نیز مالید و ماساژ داد. رنگ پوست جان طوری تغییر کرد که انگار از ابتدا یک سفیدپوست به دنیا آمده است. بعد چسبریشها و سیبیل را امتحان کرد و وقتی از استحکام آن مطمئن شد از جان خواست تا سرش را بلند کند. از همان مادّۀ سفید کننده زیر گردن و روی گوش جان نیز مالید. وقتی جان خودش را در آینهای که اِدی آورده بود تماشا کرد به هیچ عنوان نمیشناخت. کاملاً به یک سفید پوست تبدیل شده بود.
هری با عجله وارد اتاق شد. با دیدن جان قدری جا خورد بعد لبخندی زد و به تامی گفت: جان رو بیارین طبقۀ بالا. باید پیاده بشه!
جان همراه تامی، هری و ادی از
راهروهای مختلف گذشت در طول راه هری برای او توضیح داد که چه کاری باید انجام دهد. قرار شد جان با یک قایق به تنهایی به ساحل برود هری یک گوشی همراه که مجهز به جیپیاس بود به جان داد و گفت: ما جای اِلِسا را مرتب ردیابی میکنیم و مسیر رو برات ارسال میکنیم. از بعدازظهر تا حالا توی هتل بوده ولی ممکنه شب بخواد جایی بره. به هر حال حواست به پیامهای ارسالی ما باشه.
بعد، از جیبش یک هِدستِ بلوتوث بیرون آورد، به جان داد و گفت: تو از در پشتی هتل وارد آشپزخونه میشی. هر وقت که السا سفارش غذا بده میتونی غذاش رو براش ببری.
همین طور که راه میرفتند هری ایستاد. جان هم ایستاد و به او نگاه کرد بعد هری همۀ جیبهایش را گشت و از یکی از جیبهایش یک کارت شناسایی و یک کارت کلید بیرون آورد و گفت: این کارت رو بنداز گردنت. وقتی هم به اتاقش رسیدی با این کارت کلید در و باز کن و وارد شو. فعلاً تنهاست ولی اگر کسی اومد پیشش بهت خبر میدیم. ما اطراف هتل پنهان میشیم تا اگر به کمک نیاز داشتی بتونیم به موقع خودمون رو برسونیم.
آنها به انتهای سالن رسیدند. یک آسانسور در آنجا بود. در آسانسور باز بود. جان وارد آسانسور شد ولی تامی و هری و ادی همانجا ماندند. جان نگاه پرسشگرانهای به آنها کرد و پرسید: پس شما...؟
هری پیش از آنکه سؤال جان تمام شود گفت: ما از جای دیگهای پیاده میشیم.
در آسانسور بسته شد. آسانسور با سرعت زیادی به راه افتاد. جان حس میکرد که آسانسور فقط به سمت بالا نمیرود. بلکه به چپ و راست نیز حرکت میکند. انگار داشت از درون یک لولۀ مارپیچ عبور میکرد.
دور تا دور آسانسور آینه بود. جان بار دیگر به خودش نگاه کرد. برای خودش هم غریبه بود. آسانسور ایستاد و در باز شد. صدایی گفت: لطفاً آسانسور را ترک کنید و درون قایق منتظر شوید.
جان سرش را بلند کرد تا منبع صدا را پیدا کند. صدا از درون یک بلندگو که روی سقف آسانسور بود میآمد. جان از آسانسور خارج شد. روبرویش یک قایق موتوری کوچک بود درون قایق نشست در آسانسور پشت سر او بسته شد. بعد کم کم آب از اطراف وارد اتاقک شد. دیری نگذشت که قایق از کف اتاق جدا شد و روی آب قرار گرفت. جلوی اتاقک آرام آرام باز شد. همین اتفاق باعث شد آب بیشتری وارد کابین شود. موتور قایق روشن شد صدایی از درون گوشی به جان گفت: لطفاً در جای خود قرار بگیرید و کمربند ایمنی را ببندید.
سپس شروع به شمارش معکوس از 10 به 0 کرد.
جان فرمان قایق را در دست گرفت. وقتی شمارش به صفر رسید قایق از
جا کنده شد و به سمت بیرون پرتاب شد. جان چشمهایش را بست. وقتی ضربهای محکم به کف قایق خورد و وزش باد را روی صورتش حس کرد چشمانش را باز کرد. روبرویش یک ساحل بزرگ و طولانی دیده میشد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 206صفحه 31