مجله نوجوان 208 صفحه 10

مریم اسلامی ساندویچت را با قورباغه عوض کن! از خواب که بیدار شدم، ابراهیم هنوز روی تختش خواب بود و پتو را تا روی سرش، بالا کشیده بود. روزهای دیگر او زودتر از من بیدار می‏شد، بعد مثل همۀ برادرهایی که دو سال از برادر کوچترشان بزرگترند، کنار تختم می‏ایستاد و در حالی که پتو را از رویم بر می‏داشت، با تحکّم می‏گفت: «آهای پخمه! یک درس جدید برات دارم.» و با بالش خودش محکم می‏کوبید به کلّۀ من! ولی آن روز من زودتر بیدار شده بودم و می‏توانستم آرام بروم کنار تختش، پتو را از رویش کنار بزنم و با بالشم محکم بکوبم روی سرش. هنوز به تخت او نرسیده بودم که مادر، درِ اتاق را باز کرد. توی دستش یک لیوان جوشانده بود که تکّه‏های نبات در آن می‏درخشید. بالش در دست، همان جا ماندم و سلام کردم. مادر گفت: «زودباش! مدرسه‏ت دیر میشه.» و به طرف تخت ابراهیم رفت. پرسیدم: «مگه ابراهیم نمیاد مدرسه؟!» مادر همان طور که داشت نباتهای ته لیوان را با یک قاشق کوچک هم می‏زد، گفت: «تب داره. امروز نمی‏تونه بیاد مدرسه!» گفتم: «دروغ می‏گه بابا! می‏خواد مدرسه نیاد.» از اتاق زدم بیرون. با عجله آبی به سر و صورتم زدم و لباسهای مدرسه‏ام را پوشیدم و منتظر شدم تا مادر پول توجیبی‏ام را بدهد. با ابراهیم زیاد دعوا می‏کردیم ولی رفتن به مدرسه بدون او لطفی نداشت. هر روز توی راه کلّی می‏دویدیم. با یک

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 208صفحه 10