مجله نوجوان 208 صفحه 11

قوطی حلبی که سر راهمان پیدا می‏شد، حسابی ذوق می‏کردیم و آن­قدر به سر و کلّۀ قوطی، تیپا می‏زدیم و مسابقه می‏دادیم تا به مدرسه می‏رسیدیم. از همه مهم‏تر این که وقتی ابراهیم با من بود، بچه‏های کلاسهای بالاتر جرأت نداشتند به من چپ نگاه کنند. مادر داشت از پله پایین می‏آمد. تا چشمش به من افتاد، خواست چیزی بگوید که من پیش‏دستی کردم: «وایسادم واسه پول تو جیبیم.» مادر به آشپزخانه رفت و از روی یخچال یک پانصد تومانی چسب زده برداشت و آورد گذاشت کف دستم: «فقط دویست و پنجاه تومنش مال توئه.» پانصد تومانی را چپاندم توی جیب شلوارم و با قیافۀ حق به جانبی گفتم: «پول توجیبی مال کسیه که بره مدرسه.» و قبل از اینکه مادر بخواهد جوابی بدهد، زدم بیرون و در را محکم پشت سرم بستم. حالا می‏توانستم یک راست بروم به ساندویچی آقای رمضانی که سر پارک جلوی مدرسه بود و یک ساندویچ کالباس خوشمزه بخرم؛از آن پانصد تومانیهایش که یک عالمه سس رویش می‏ریخت. از همان جا می‏توانستم مزۀ کالباس و خیارشورش را توی دهانم حس کنم. ابراهیم هیچ وقت راضی نمی‏شد پول توجیبی‏هایمان را روی هم بگذاریم و یکی از آن ساندویچها را که عاشقش هستم، بخریم. او با پول توجیبی‏هایش تیله می‏خرید. به ساندویچی که رسیدم، آقای رمضانی را دیدم که روی چهارپایه‏ای رفته است و دارد کابلها و سیمهای برق را وارسی می‏کند. منتظر شدم تا بیاید پایین. سلام کردم. با سر جواب داد و زیر لب غرّید: «صبح شنبه‏ای کفر منو درآوردن این سیمها.» و پشت دخلش ایستاد. پانصد تومان را از جیبم درآوردم، صاف کردم و گذاشتم روی ترازوی دیجیتالی­اش. ساندویچ را که گرفتم، باعجله به طرف مدرسه به راه افتادم. اگر از توی پارک می‏رفتم، زودتر می‏رسیدم. آن وقت می‏توانستم قبل از رفتن به سر کلاس، آرام کاغذ کاهی دور آن را باز کنم و دو سه تا گاز درست و حسابی بزنم، زنگ تفریح هم کلک بقیه‏اش را بکنم. حتماً بوی کالباس می‏پیچید و بچه‏ها را گیج می‏کرد. باید می‏رفتم توی حیاط آن را می‏خوردم و گرنه بچه‏ها دلشان می‏خواست و گناه داشتند. به پارک که رسیدم. شروع کردم به دویدن. اکبر و یوسف، همکلاسیهای ابراهیم را کنار استخر دیدم که خم شده بودند و به چیزی که توی دستهایشان بود، نگاه می‏کردند. نزدیک‏تر که شدم، مرا دیدند. اکبر زیر لب به یوسف چیزی گفت و هر دو در حالی که قد راست می‏کردند به طرفم چرخیدند. نگاهشان از صورتم افتاد روی ساندویچ توی دستم. نگاه من هم سر خورد روی دستهای آنها؛پای یک قورباغۀ کوچک توی دست یوسف بود. یوسف گفت: «داداش ابراهیمت کو؟!» و با تمسخر به سر تا پای من نگاه کرد. همان­طور که به قورباغه نگاه می‏کردم، گفتم: «تب داشت، امروز نمیاد مدرسه.» اکبر مثل همیشه یک­وری خندید و دندانهای سمت راست دهانش را نمایان کرد و گفت: «اِ؟ پس چاییده.» و هر دو زدند زیر خنده. این پا و آن پا کردم که بروم. اکبر پای قورباغه را ول کرد. قورباغه توی دست یوسف از یک پا آویزان شد و میان زمین و هوا معلّق ماند. ایستاد رو­به­رویم و دوباره به ساندویچم نگاه کرد. بعد با همان دست که پای قورباغه را گرفته بود، چانه‏ام را گرفت و گفت: «می­خوای یک نمایش ببینی؟!» انگشتهای خیسش که به چانه و گردنم خورد، موهای تنم سیخ شد. منتظر جوابم نماند. یقۀ بلوزم را کشید و تا لبۀ استخر برد. یوسف گفت: «ولش کن بچه ترسو رو! به ابراهیم میگه، شر به پا می‏شه.» اکبر گفت: «کاریش نداریم که! فقط می‏خوایم بهش یاد بدیم که چه طوری یه قورباغه رو با تیغ نصف کنه.» آن وقت دستش را از پشت گردن من برداشت و پای دیگر قورباغه را که توی دست یوسف آویزان بود، چسبید. یوسف دستش را به طرف جیبش برد و یک تیغ موکت‏بُری درآورد و با صدای قیژ تیزی، تیغ آن را بالا داد. ادامه دارد..

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 208صفحه 11