مجله نوجوان 208 صفحه 30

لیلا بیگلری قسمت یازدهم من جاسوس نیستم! جان که پیش از این در چنین موقعیتی گیر نکرده بود، نمی‏دانست چه پاسخی بدهد. گوشی بی‏سیم در دست مرد کت و شلوارپوش بود، پس روی کمک هری هم نمی‏توانست حساب کند. دلش را به دریا زد و گفت: رفته بودم ساحل. مرد کت و شلوارپوش سرش را بلند کرد، اخمهایش را در هم کشید و گفت: اونجا کار خاصّی داشتی؟ جان آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: من هروقت نگران و عصبی می‏شم، می‏رم ساحل و... ولی نمی‏دانست چگونه ادامه دهد که یکی از مردان داخل اتاق گفت: آب‏تنی می‏کنی؟ و همه زدند زیر خنده. جان در میان خندۀ افراد داخل اتاق کمی صدایش را بلند کرد و چون احتمال می‏داد او را دیده باشند، گفت: نه! قایق‏موتوری سوار می‏شم! همه با اشارۀ دست مرد پشت میز ساکت شدند. مرد با لحنی مسخره‏آمیز پرسید: از کی تا حالا چنین کاری می‏کنی؟ و همۀ افراد بی‏مقدمه زدند زیر خنده. جان که علّت لودگی آنها را نمی‏دانست، گفت: از بچّگی! و باز هم همه خندیدند. آنها به هر چیز بی‏ربطی می‏خندیدند و این مسئله، جان را به شدّت عصبی کرده بود. لاتکس و کرمهایی که گریمور بر روی صورت او قرار داده بود نیز جان را بیشتر کلافه کرده بود تا اینکه موبایل مرد پشت میز به صدا درآمد و همه با اشارۀ او ساکت شدند. مرد با زبانی صحبت می‏کرد که جان متوجه نمی‏شد ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود که دارد با مافوقش حرف می‏زند. در هنگام حرف زدن با موبایل ناگهان مرد از روی صندلی بلند شد و به طرف پنجره چرخید. قدری به بیرون نگاه کرد. بعد دوباره در جایش روی صندلی قرار گرفت و گوشی را قطع کرد. با همان زبان خاص به افراد داخل اتاق چیزی گفت. با اینکه جان زبان آنها را متوجه نمی‏شد، نگرانی را به وضوح در چهرۀشان می‏دید. همگی به جنب­و­جوش افتادند. یکی از افراد در را باز کرد و به جان گفت: فوراً می‏ری اتاق خانوم و تا بهت نگفتیم اجازه نمی‏دی اتاق رو ترک کنه. هیچکس رو هم راه نمی‏دی. هروقت وضعیت عادّی شد بهت خبر می‏دیم. جان گیج شده بود. از طرفی هم دوست داشت بداند چه خبر شده است ولی در کل از اینکه دست از سرش برمی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 208صفحه 30