مجله نوجوان 210 صفحه 11

چاپ کردن. آخ جون. حالا همۀ ایران اسم منو می‏بینن. بالای ستون نوشته بود: خیابان بهار کیوسک ندارد «خیابان بهار در شهر ما با آن­که خیابان بزرگی است و رفت و آمد در آن زیاد است ولی یک کیوسک تلفن هم ندارد. از شرکت مخابرات تقاضا می‏شود یک کیوسک در این خیابان بگذارد تا مردم برای یک تلفن زدن این قدر سختی نکشند. سعید نیازی» آقای رییس در حالی که کلی عصبانی بود، گفت: آخه پسرۀ یه الف بچه! تو به عشق این که اسمت رو توی مجله چاپ کنند، حیثیت 20 سال خدمت صادقانۀ منو به باد دادی! از صبح امروز که این مطلب چاپ شده از وزیر بگیر تا استاندار و فرماندار با من تماس گرفتن که مردم از دستت راضی نیستند. می‏خوای منو دادگاهی کنن؟ آخه عزیزم، اگه خیابون شما به کیوسک نیاز داشت یه نوک پا تشریف می‏آوردی به من می‏گفتی، من هم دستور می‏دادم رسیدگی کنن. نه این که توی روزنامه چاپ کنی و حیثیت منو ببری. تازه این مطلب برای شهر ما هم خوب نیست. من هم که کلی انرژی گرفته بودم، گفتم: شما بهتره کارتون رو درست انجام بدین و سر من هم داد نکشید تا مردم از شما راضی باشند. رییس که جرأت نداشت به من چیزی بگوید، گفت: حق با توست پسرم ولی ما که از همۀ مشکلات شهر با خبر نیستیم. حالا هم برو. من دستور دادم تا پیش از غروب، کیوسک نصب بشه. از این به بعد هر امری داشتی مستقیم بیا دفتر من. من در خدمتگزاری حاضرم. از دفتر رییس زدم بیرون. بلافاصله رفتم سراغ کیوسک روزنامه‏فروشی آن طرف خیابان که تازه داشت روزنامه‏ها و مجله‏های جدید را از توی گونی در می‏آورد. به او گفتم: آقا ببخشید! چن تا مجلۀ «جوانان امروز» دارید؟ گفت: 25 تا. برای چی می‏پرسی؟ گفتم: همه­شو می‏خرم! و 125 تومان دادم به روزنامه‏فروش و با خوشحالی در حالی که 25 تا مجلۀ «جوانان امروز» دستم بود، رفتم به سمت خانه. به همۀ فامیل یک مجله دادم و گفتم حتماً صفحۀ 36 را بخوانند و اسم مرا ببینند. چند تا هم بردم مدرسه تا به بچه‏ها نشان بدهم. اصلاً آن روز حواسم به درس و کلاس نبود. طرفهای عصر وقتی داشتم از مدرسه بر می‏گشتم، دیدم خیابان بهار را پلیس بسته است و یک جرثقیل بزرگ در حال پیاده کردن کیوسک تلفن است. مردم محل دور و بر جرثقیل جمع شده بودند و هر کدام اظهارنظر می‏کردند. یکی می‏گفت: راحت شدیم! خدا پدر رییس مخابرات رو بیامرزه. دیگری می‏گفت: نه بابا! اسباب مزاحمت برای خانه‏های مردم فراهم شده. کاشکی نصب نکنن. یکی دیگر گفت: می‏شه پاتوق معتادا. ولی در کل مردم راضی بودند . وسط جمع، عمو را دیدم با قیافه‏ای دیدنی که کلی قیافه گرفته بود و می‏گفت: ده بار نامه نوشتم، پنج بار طومار پر کردم بردم خدمت رییس تا بالاخره جواب داد. کارهای اداری که به این راحتی نیست و از دست همه کس بر نمی‏یاد. از حرف عمو خنده‏ام گرفته بود. مجله را باز کردم. چشمم دوباره خورد به این تیتر: خیابان بهار کیوسک ندارد!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 11