مجله نوجوان 210 صفحه 24

نویسنده: آلفوس دوده بازنگری ترجمه: سید احمد موسوی محسنی آخرین درس اون روز مدرسه‏ام دیر شده بود. می‏ترسیدم معلم سرزنشم کنه. آخه گفته بود که دستور زبان می‏پرسه و من حتی یک کلمه هم نخونده بودم. زد به سرم که درس و مدرسه رو رها کنم و سر بذارم به دشت و کوه. هوا خوب بود. پرنده‏ها آواز می‏خوندند. این برام از درس و قواعد دستوری جالب‏تر بود امّا سعی کردم در مقابل وسوسه‏ها مقاومت کنم. بالاخره راهمو کج کردم دوباره و توی راه مدرسه افتادم. وقتی از جلوی خونۀ کدخدا رد می‏شدم، دیدم عده‏ای دارن اعلامیه‏ای رو که روی دیوار بود، می‏خونند. دو سال بود که هر چی خبر بد برای ده می‏رسید، از این جا پخش می‏شد. بدون این که چیزی بپرسم، به ذهنم رسید که: «نکنه دوباره برامون خواب دیدن.» اونوقت سرمو انداختم پایین و رفتم تا خودمو به مدرسه رسوندم. معمولاً وقتی درس شروع می‏شد، بچه‏ها اونقدر سر و صدا می‏کردن که با فریادشون کوچه و محله رو روی سرشون میذاشتن. اونا درسو با صدای بلند تکرار می‏کردن، حتی فریاد می‏زدن. معلم هی چوبدستی‏شو روی میز می‏کوبید و می‏گفت: «ساکت!» اون روز هم به تصور این که وضع مثل همیشه است، خیال داشتم توی شلوغی بین بچه‏ها بُر بخورم و بدون این که کسی متوجه بشه، سرجام بشینم. بر خلاف انتظار، اون روز سکوت و آرامش عجیبی به مدرسه حاکم بود، به طوری که خیال می‏کردی اصلاً دانش‏آموزی توی مدرسه نیست. از پنجره به داخل کلاس نگاه کردم. بچه‏ها هر کدوم سر جاشون نشسته بودن. معلم با همون چوب ترسناکی که دستش بود، توی اتاق قدم می‏زد. باید درو باز می‏کردم و توی این سکوت و آرامش، وارد می‏شدم. معلومه که چه­قدر از این کار می‏ترسیدم و تا چه اندازه خجالت می‏کشیدم اما دلو زدم به دریا و وارد شدم. معلم بدون اینکه عصبانی بشه، از روی لطف و مهربانی نگاهی به من کرد و گفت: «پسر جون، بشین سر جات؛ نزدیک بود درسو بدون تو شروع کنیم.» از چند تا نیمکت رد شدم. فوری سر جام نشستم. وقتی ترسم ریخت

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 24