
نویسنده: آلفوس دوده
بازنگری ترجمه: سید احمد موسوی محسنی
آخرین درس
اون روز مدرسهام دیر شده بود. میترسیدم معلم سرزنشم کنه. آخه گفته بود که دستور زبان میپرسه و من حتی یک کلمه هم نخونده بودم. زد به سرم که درس و مدرسه رو رها کنم و سر بذارم به دشت و کوه.
هوا خوب بود. پرندهها آواز میخوندند. این برام از درس و قواعد دستوری جالبتر بود امّا سعی کردم در مقابل وسوسهها مقاومت کنم. بالاخره راهمو کج کردم دوباره و توی راه مدرسه افتادم. وقتی از جلوی خونۀ کدخدا رد میشدم، دیدم عدهای دارن اعلامیهای رو که روی دیوار بود، میخونند. دو سال بود که هر چی خبر بد برای ده میرسید، از این جا پخش میشد. بدون این که چیزی بپرسم، به ذهنم رسید
که: «نکنه دوباره برامون خواب دیدن.» اونوقت سرمو انداختم پایین و رفتم تا خودمو به مدرسه رسوندم.
معمولاً وقتی درس شروع میشد، بچهها اونقدر سر و صدا میکردن که با فریادشون کوچه و محله رو روی سرشون میذاشتن. اونا درسو با صدای بلند تکرار میکردن، حتی فریاد میزدن. معلم هی چوبدستیشو روی میز میکوبید و میگفت: «ساکت!»
اون روز هم به تصور این که وضع مثل همیشه است، خیال داشتم توی شلوغی بین بچهها بُر بخورم و بدون این که کسی متوجه بشه، سرجام بشینم.
بر خلاف انتظار، اون روز سکوت و آرامش عجیبی به مدرسه حاکم بود، به طوری که خیال میکردی اصلاً
دانشآموزی توی مدرسه نیست.
از پنجره به داخل کلاس نگاه کردم. بچهها هر کدوم سر جاشون نشسته بودن. معلم با همون چوب ترسناکی که دستش بود، توی اتاق قدم میزد. باید درو باز میکردم و توی این سکوت و آرامش، وارد میشدم. معلومه که چهقدر از این کار میترسیدم و تا چه اندازه خجالت میکشیدم اما دلو زدم به دریا و وارد شدم.
معلم بدون اینکه عصبانی بشه، از روی لطف و مهربانی نگاهی به من کرد و گفت: «پسر جون، بشین سر جات؛ نزدیک بود درسو بدون تو شروع کنیم.»
از چند تا نیمکت رد شدم. فوری سر جام نشستم. وقتی ترسم ریخت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 24