و خیالم راحت شد، متوجه شدم که معلّم لباس رنگ و رو رفتۀ همیشگی رو نپوشیده. امروز لباسی تنشه که همیشه موقع اهدای جوایز یا اومدن بازرس میپوشید. از این گذشته فضای رسمی و سنگینی به کلاس حاکم بود اما عجیبتر این که ته اتاق روی نیمکتهایی که همیشه خالی بود، عدهای مرد روستایی رو دیدم که نشسته بودن؛ کدخدا، نامهرسون و چند تا آدم معروف دیگه هم بودن و همه افسرده و غمگین به نظر میاومدن. پیرمردی که کتاب الفبای قدیمی در دست داشت، اونو روی زانوهاش باز کرده بود و از پشت عینک درشت ته استکانی به خطوطش نگاه میکرد.
از این اوضاع و احوال جا خوردم. معلمو دیدم که پشت میزش نشست و با همون صدای نافذ و دلنشین که موقع ورودم داشت، گفت: «بچهها این بار آخره که به شما درس میدم. دشمن اعلام کرده که در مدارس این جا، فقط زبان بیگانه تدریس بشه. معلم جدید فردا میاد و این آخرین درس زبان ملی شماست. خواهش میکنم به اون خوب توجه کنید.»
این حرفها منو خیلی منقلب کرد. معلوم شد که هر چی هست از اعلامیۀ روی دیوار خونۀ کدخداست. یعنی: «از این پس ترویج زبان ملّی ممنوع است.»
این آخرین کلاس درس زبان مادری بود؛ دیگه ضرورتی نداره اونو یاد بگیریم. همینقدر کافیه.
خیلی حسرت خوردم که چرا پیش از این، ساعتهای زیادی از عمرمو تلف
کردم و به جای مدرسه، اونو تو باغ و صحرا گذروندم.
کتابهایی که تا حالا برام سنگین و خسته کننده بود، یعنی دستور زبان و تاریخی که تا اون موقع بهشون با اکراه نگاه میکردم، حالا برام دوستانی قدیمی بودند که ترکشون دلگیر و ناراحتم میکرد. به معلّم هم به همین دید نگاه میکردم. با تصور این که فردا ازمون جدا میشه و دیگه اونو نخواهیم دید، تمام خاطرات تلخ تنبیه و صدای ضربات چوب یهو از صفحۀ ذهنم پاک شد. معلوم بود که به خاطر همین آخرین روز درس، لباسهای نو
رو پوشیده و به همین مناسبت بود که پیرمردای روستایی و افراد سرشناس، ته کلاس نشسته بودن. به نظر میرسید از اینکه پیش از این نتونستن با مدرسه ارتباطی برقرار کنن، ناراحتن و حالا اومدن تا از چهل سال زحمت شبانه روزی معلم، قدردانی کنن.
توی این فکر و خیالا بودم که اسممو خوندن. باید از جام بلند میشدم و جواب میدادم. حاضر بودم هر چی داشتم بدم تا بتونم با صدایی رسا و بیانی روشن درس سخت دستور زبانو بیان کنم امّا همون لحظات اول به
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 25