نافذش به اطراف نگاه میکنه. گویا میخواد تصویر تمام وسایل مدرسه رو که وسایل زندگیش هم به حساب میاومد، تو صفحۀ خاطراتش حفظ کنه. تصور کنید! چهل سال تمام اون تو این خونه زندگی کرده و تو این مدرسه درس داده بود. تنها تغییری که توی این مدّت ایجاد شده بود، این بود که میزها و نیمکتها به مرور زمان فرسوده شده بودن و رنگ و روشون رفته بود. چند تا نهال کوچک هم که موقع ورودش کاشته بود، حالا واسه خودشون درختای تنومندی شده بودن.
حالا خداحافظی با این همه نمادهای ارزشمند و دوست داشتنی، واقعاً مصیبت بزرگی بود. دردناکتر از اون اینکه نه تنها با مدرسه که با خاک وطن برای همیشه باید وداع میکرد. با همۀ این احوال، روحیهش اونقدر بالا بود که تونست با اعتماد به نفس فراوان آخرین درسشو تموم کنه. بعد از نوشتن مشق، درس تاریخ داشتیم. اون وقت بچهها با صدای بلند به تکرار درس پرداختن. یکی از پیرمردای دهاتی که کتابو روی زانوش باز کرده بود و از پشت عینک ته استکانیش به اون نگاه میکرد و با کودکان هم نوا شده بود، درس رو با صدای بلند تکرار میکرد. صداش چنان گیرا و هیجان انگیز بود که با شنیدنش حالت عجیبی به ما دست داد. به طوری که میخواستیم در عین خوشحالی، بیاختیار گریۀ شوق سر بدیم. به حال اون روزا افسوس میخورم ولی خاطرۀ
آخرین روز درس، همیشه تو ذهنم باقی میمونه.
دیگه فرصت تموم شده بود. سر ظهر همزمان صدای شیپور سربازای اشغالگر که از تمرین نظامی بر میگشتن، توی محیط طنینانداز شد. معلّم با رنگ و روی پریده از جا بلند شد. تا اون روز اونو اونقدر پر صلابت و عظمت ندیده بودم. رو به ما کرد و گفت: «دوستان، فرزندان، من... من....»
بغض راه گلوشو بست. نتونست حرفشو تموم کنه. روشو برگردوند. تکه گچی برداشت و با دست لرزان روی تخته سیاه، این عبارت رو با خطی خوانا نوشت: «زنده باد میهن!»
بعد ایستاد؛ سرشو به دیوار گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه، با دست به ما اشاره کرد که: «دیگه تموم شد. خدا نگهدارتون باشه.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 27