مجله نوجوان 211 صفحه 8

سعید بیابانکی گلهای کاغذی اگر روزی از من بپرسند از چه درسی بیشتر بدت می‏­آید، می‏­دانید می­گویم چه؟ حتماً فکر می‏­کنید مثل همۀ تنبلهای جهان می­‏گویم ریاضی یا مثلاً تاریخ یا جغرافی یا حتی املاء و انشاء. اما نه! من عاشق ریاضی­‏ام و بقیۀ درسها را هم دوست دارم. مثلاً همین انشاء؛ بچه­‏ها کلی با انشاهای من کیف می‏­کنند اما وای!! حالم از زنگ ورزش به هم می­‏خورد. نه به خاطر این که باید بدویم و خسته شویم. فقط به خاطر این­که تا آن سال یک دست لباس ورزشی درست و حسابی نداشتم. پدر و مادرم بی­‏تقصیر بودند. لباس ورزشی گران بود، پدرم هم که یک سال بود بیکار بود. از وقتی کارخانۀ ریسندگی برادران تعطیل شده بود، پدرم آمده بود نشسته بود کنج خانه. مادرم برای این که من در مدرسه احساس سرخوردگی نکنم، رفته بود یک جفت کفش اسپرت رنگ و رو رفته و کهنه از پسرعمویم گرفته بود. شلوار هم از برادر بزرگترم بود که حالا رفته بود سربازی. پیراهنم را هم مادرم از کهنه‏فروشیهایی که هر چهارشنبه نزدیک مسجد محل بساط می­‏کردند، خریده بود. خودش هم یک عدد پنج دوخته بود پشتش. وقتی آنها را می‏­پوشیدم، می­‏شدم مضحکۀ بچه­ها. آنها حرفی نمی­‏زدند اما با نگاههایشان مسخره‏­ام می­‏کردند. تازه این همۀ ماجرا نبود. ورزش هم بلد نبودم. نه فوتبال و نه بسکتبال و نه والیبال و نه دو­و­میدانی. مبصر کلاس که مسئول زنگ ورزش بود، با آن لباسهای شیک و کفشهای آنتیک فقط زنگهای ورزش می­‏توانست عرض اندام کند. همۀ نمره­‏هایش تک بود ولی ورزش بیست. او به واسطۀ برادرش که در تیم فوتبال استان بازی می­‏کرد، کلی مثلاً ابهت داشت و برای همه قیافه می­‏گرفت. عذاب‏­آورترین لحظه برای من زنگ ورزش بود و بدتر از آن وقتی که یارگیری برای فوتبال شروع می‏­شد. کل کلاس می­‏شدیم دو تیم. هر کاپیتان برای خودش به نوبت یارگیری می­‏کرد و من همیشه نفر آخر بودم که هیچ کدام از کاپیتانها حاضر به انتخابم نبودند ولی بالاجبار روی دست یکی از تیمها می­‏ماندم. همه خدا خدا می­‏کردند که من گیر آنها نیفتم. آن روز، روز حساسی بود. معلم ورزش، مدیر مدرسه و آقای ناظم آمده بودند توی حیاط مدرسه داشتند بازی ما را نگاه می‏­کردند. قرار بود تیم فوتبال مدرسه را انتخاب کنند. از هر کلاس یک نفر که بازی بهتری داشت، انتخاب می‏­شد. بازی شروع شد و بچه­‏ها شروع کردند به دویدن دنبال توپ. من هم با آن لباسهای گشاد و کفشهای پاره و پوره نمی­‏توانستم تکان بخورم. مبصر کلاس و بچه‏­هایی که تنبلهای کلاس بودند و چشم دیدن مرا نداشتند، اجازه نمی­‏دادند توپ به پاهای من نزدیک شود. شده بودم عین یک آدم بی­‏مصرف وسط زمین که اگر می­رفتم می­‏نشستم کنار زمین، بچه­‏ها بهتر می­‏توانستند بازی کنند! نمی‏­دانم وسط این شلوغیها چه شد که وقتی مرتضی مبصر کلاس توپی را شوت کرد، پریدم هوا، توپ خورد به سرم و رفت توی دروازۀ تیم حریف. همه ذوق کردند و پریدند مرا بغل کردند و گفتند: «آفرین آقا سعید! دمت گرم بابا.» معلم ورزش و مدیر و آقای ناظم هم کلی مرا تشویق کردند. از آن به بعد احساس کردم همۀ چشمها به من دوخته شده. با آن کفشهای گنده به سختی می­شد دوید. به هر حال تیم با گل من بازی را برد. منی که بدترین بازیکن مدرسه بودم و دست بر قضا و

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 211صفحه 8