مجله نوجوان 211 صفحه 9

اتفاقی گل زده بودم، شدم نفر اول تیم منتخب مدرسه. حرص همه درآمده بود؛ از همه بیشتر مبصر کلاس که ادعا می­‏کرد برادرش در تیم فوتبال بازی می­‏کند و حق اوست که به تیم مدرسه دعوت شود. جمعۀ هفتۀ بعد با مدرسۀ دانش بازی داشتیم. مدرسه­‏ای که تیمش بسیار معروف بود و کلی کاپ و جایزه هم برده بود. مسابقه را گذاشته بودند توی زمین شهرداری که چمنهای زرد و رنگ­و­ رو رفته‏­اش نشان از آن داشت که مدتهاست کسی در این زمین بازی نکرده است. روز قبل از بازی فقط دو ساعت با بچه­‏ها تمرین کرده بودیم. همه به نوعی از انتخاب من شاکی بودند و این را می­‏شد از حرفهای در گوشی­‏شان حدس زد. شب قبل از بازی کلی اضطراب داشتم. پدر و مادرم که متوجه این وضع شده بودند مدام از من می‏­پرسیدند: «چی شده؟ مگه فردا قراره کجا بری؟ پاشو درست ­رو بخون.» من هم طفره می­‏رفتم و می‏­گفتم: «نه بابا! قراره بریم گردش علمی.» اگر می‏­گفتم قرار است فوتبال بازی کنیم، مادرم اجازه نمی­‏داد. او خیلی سر دست و پای من می­‏ترسید. روز موعود فرا رسید. بیشتر بچه‏­های مدرسه برای تشویق ما آمده بودند. آقای مدیر، معلم ورزش، آقای ناظم و خیلی از خانوادۀ بچه­‏ها هم بودند. اضطرابم هر لحظه بیشتر می­‏شد. قلبم تند تند می­‏زد. میان آن همه تماشاچی باید می‏­دویدم، با آن کفشهای گشاد و آن بازی افتضاح! به هر جان کندنی بود بازی شروع شد. همۀ چشمها به پاهای منِ بدبخت دوخته شده بود و به سرم که حتماً یکی از آن ضربه‏­ها را خرج تیم حریف کنم. ای کاش آن روز سرم شکسته بود و آن ضربۀ لعنتی را نمی­‏زدم. معلم ورزش مدام از کنار زمین داد می­‏زد: «یکی از اون ضربه­‏ها سعید. این تیم ضعیفه. اونا هیچی نیستن. تو می­‏تونی. یک کم تحرک و یه کم تلاش...» مبصر کلاس سوم «ج» هم که توی تیم خودمان بود، با من لج کرده بود و اصلاً اجازه نمی‏­داد توپ به پاهایم بخورد و مدام توپ را به بچه­‏های دیگر پاس می­‏داد. نمی­‏دانم چه شد که یک دفعه غرورم جریحه­‏دار شد. تا دیدم توپ به پاهای مبصر کلاس سوم «ج» نزدیک می­‏شود، به سمت مبصر حمله بردم و توپ را از پاهایش گرفتم. کاری که هیچکس نمی­‏کرد. معلم ورزش از کنار زمین داد زد: «چرا می‏­ری توی پای یار خودمون؟ چی کار می­‏کنی سعید؟» خون جلوی چشمانم را گرفته بود. به زحمت توپ را بردم سمت دروازۀ تیم حریف. بی‏آنکه جلویم را نگاه کنم تمام انرژی­‏ام را گذاشتم روی پای راستم و توپ را شوت کردم. آن قدر ضربه محکم بود که همزمان با شوت، کفش پای راستم از پایم درآمد. کفش و توپ از دور به سمت دروازه رفتند. دروازه­ بان بیچاره ظاهراً به طرف کفش شیرجه رفت و توپ از سمت راست وارد دروازه شد. گل من غلغله­‏ای برپا کرد. بچه­‏ها مرا سر دست بلند کردند، در حالی که فقط یک لنگه کفش پایم بود. گروهی می­‏گفتند: «گل قبول نیست!­» ولی داور گل را به من نام ثبت کرده بود. آن بازی با هزار زحمت به سود ما تمام شد، آن هم با تک گل من و فشارهای حریف هم روی دروازۀ ما اثر نداشت. فردا سر صف من به عنوان بهترین بازیکن معرفی شدم. آقای مدیر یک دست لباس شیک ورزشی به من هدیه داد. همه برایم کف زدند و هورا کشیدند. مرتضی مبصر کلاسمان را کاردش می­‏زدی خونش در نمی‏­آمد. من آن روز فوتبال را برای همیشه گذاشتم کنار. خیلیها تشویقم کردند که اگر ادامه بدهم، به تیم ملی خواهم رفت اما خودم می­‏دانستم که هر دوبار شانس یار من بوده است و نگذاشتم اعتبار و محبوبیتم از بین برود

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 211صفحه 9