مجله نوجوان 211 صفحه 15

زیادی دنبال او دوید و وقتی که به او نزدیک شد، جستی زد و از بالای سرش رد شد. بعد جلوی او ایستاد و راهش را سد کرد. یوزپلنگ غریبه فوری تغییر مسیر داد اما طوفان دوباره همان حرکت را تکرار کرد و یوزپلنگ غریبه دوباره تغییر مسیر داد اما طوفان می‏­دانست که این بار تازه‏وارد چه راهی را در پیش گرفته است. آن راه درۀ خطرناک نزدیک محل استراحت او بود که حتماً باعث خاتمه یافتن مسیر تازه‏وارد می­‏شد. طوفان سرعتش را کم کرد. عجله­‏ای نداشت. هیچ عجله‏­ای در کار نبود. طعمه از آنِ او بود. غریبه هم­ چنان می­‏دوید اما ناگهان انگار که دره‏­ای جلوی پایش سبز شده باشد، به دره رسید. ناگهان ابری سیاه جلوی خورشید را گرفت و آن را پنهان کرد. طوفان حتی متوجه این تغییر نشده بود. طوفان دیگر نمی‏­دوید. حرکتش بیشتر به قدم زدن به سوی دشمنش شبیه بود. سه یوزپلنگ دیگر، پشت سرش ایستاده بودند. طوفان ناگهان برگشت و آنها را دید. مانند آن یکی یوزپلنگ غریبه بودند. ناگهان رعد و برق زد چهرۀ طوفان در اثر رعد و برق روشن شد. یک چشم طوفان برق زد و لرزش خفیفی در پای یکی از آنها ایجاد کرد اما انگار همین برق همانند سوت یا شلیک تپانچه یا منوری سرخ برای شروع نبرد بود. سه یوزپلنگ جستی زدند و طوفان نیز پرید و در هوا چنگی به پهلوی یکی از آنها زد و دوتای دیگر چنگالهایشان را روی هوا در دو دست طوفان فرو کردند و او را به سمت یوزپلنگ اولی پرت کردند که به بن­بست رسیده بود اما قبل از این که او بخواهد کاری کند، طوفان با یک جست از زمین بلند شد و پنجۀ یک دستش را در گردن او فرو کرد و با چنگال دست دیگر محکم به صورت او کوبید و او را به دره پرت کرد و او با صورت روی سنگهای تیز افتاد و آرام از روی سنگها لغزید و در رود افتاد و ناپدید شد. طوفان رویش را برگرداند. حالا او پشتش به بن­ست بود و به نفع آنها شده بود. از زخم دستش خون می‏­چکید. غرشی کرد و به سمت آنها دوید. آنها نیز به سوی او آمدند و طوفان به سمت یکی از آنها رفت و او دستش را بالا آورد اما قبل از این که طوفان را بزند، طوفان پنجۀ دست راستش را از بالای صورتش تا پایین آن کشید و چشمها و کل صورت یوزپلنگ غریبه غرق در خون شد. سپس دو چنگالش را در گردن او فرو کرد و او را از آن فاصله به دره انداخت. دیگر باران می­‏بارید. سپس به سوی آن یوزپلنگی که در جهش اول مجروح شده بود، رفت و دو دستش را روی دستهای او گذاشت و آن را به زمین زد و سپس پنجه­هایش، دستهای او را روی زمین نگه داشتند. یوزپلنگ از درد نعره می­‏کشید تا طوفان پنجه­‏اش را از روی دستانش برداشت و دستش را گاز گرفت و او را چرخاند و در دره انداخت. تنها یکی دیگر باقی مانده بود. او به سمت طوفان دوید و پنجه‏اش را بالا برد و به سمت صورتش هدف گرفت اما طوفان با یک حرکت سریع، با پنجه­‏اش به پس سر یوزپلنگ تازه‏وارد ضربه­‏ای زد و روی پشتش پرید و در پشتش زخم عمیقی ایجاد کرد و سپس مانند بقیه، دستش را گاز گرفت و چرخاند و او را به دره انداخت. دیگر باران نم نم می‏­بارید. طوفان به کنار درختش بازگشت و صبحانه­‏اش را خورد و روی زمین دراز کشید. چند لحظه درنگ کرد و خاطرۀ این نبرد را به خاطر سپرد و خوابید.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 211صفحه 15