مجله نوجوان 213 صفحه 26

راه داشت، اطلاعی نداشتند. یولیا چند قدمی جلو رفت که بوته ها تکان خوردند و بعد همه جا ساکت شد. از پشت، سر و صدایی به گوش رسید. فیلم تمام شده بود. یولیا همه ی خنده ها و مسخره کردن های بچه ها را شجاعانه تحمل کرد. سرگروه ها و بزرگترها به سمت دفتر مدیر، جایی که باید درباره ی دعوا بحث می کردند، رفتند. یولیا مدتی ایستاد و بعد به اتاقک آبی اش رفت. روی تختش نشت و منتظر سرنوشت شد. هوا تاریک بود. نمی دانست چه مدتی طول کشیده است. صدای موسیقی از زمین بازی به گوش می رسید. کسی به سمت کلبه دوید تا چیزی بپرسد. یولیا فکر کرد بهتر است کتاب « دارِل » را بخواند. نتوانست. نمی خواست چراغ را روشن کند . صدای قدم های آهسته ای را از نزدیک پنجره شنید. حدس زد فیما باشد. - یولیا ! بحثشان تمام شد! - درباره ی من؟ - من از زیر پنجره به حرف هایشان گوش کردم. پنجره لرزشی نباشد : « خُب؟ » - خندیدند ! - چرا؟ - اولش سعی کردند تا مسأله را جدی بررسی کنند، اما بعدش همه خندیدند؛ چون معلم طبیعی، گربه را به عنوان شاهد خواست. می فهمی؟ - من چیزی نمی فهمم. - آن ها تصمیم گرفتند که تو و سمیونف را اخراج نکنند. نمی دانی چه جوری سرگروهمان ریتا، سمیونیف را خُرد کرد. سمیونیف که با من زیر پنجره ایستاده بود؛ فریاد زد هرکاری کرده، برای دفاع شخصی بوده و تو مثل یک گربه وحشی بودی! - بگذار دستم به او برسد! - آه نه یولیا ! این آخرین باری است که به تو فرصت می دهند. چند دختر از زمین بازی بیرون آمدند و بلند بلند حرف های احمقانه ای درباره ی هملکلاسی هایشان زدند. فیما سریع دوید و یولیا خودش را به خواب زد. ماه بیرون آمده بود تا تخت ها رو روشن کند. پشه ای وزوز کرد. در فاصله ای دورِ دور ، کشتی ای سوت کشید. یولیا میلی به خواب نداشت. همه ی اردوگاه خواب رفته بود. - یولیا؟ صدای آهسته ای از پنجره آمد؛ مثل وزوز پشه . یولیا روی تخت نشست. خوشبختانه تخت نزدیک پنجره بود . سرش را بیرون آورد. کسی آنجا نبود. جاده روشن و مهتاب، سفید رنگ بود. پاره های ابر ، آرام در آسمان عبور می کردند و جز سکوت، آهنگی به گوش نمی آمد. - بگذارید شما را ببینم . شما کی هستید؟ دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 1 پیاپی 213 / 29 فروردین 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 213صفحه 26